گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

آدمی وار عیان گشت و پری وار برفت

از پسش جامه دران خلق بیکبار برفت

تا صبا نافه زچین سرو زلفش بگشود

مشک خجلت زده در طبله عطار برفت

خواست تا منع زعشقم کند و حسن تو دید

عقل شد بیخود و زین واقعه از کار برفت

دید از لعل تو در ساغر مستان اثری

شیخ پیمانه شکن از سر انکار برفت

بت بپنداشت که مسجود جهان خواهد بود

دید آن جلوه و در پرده پندار برفت

لب چو ضحاک و سر زلف تو ماران بر دوش

ای بسا مغز خرد بر سر این مار برفت

زاهد و برهمنت زلف چلیپا دیدند

سبحه تبدیل شد و رشته و زنار برفت

خون من ریخت و آزرده زکشتن نشدم

تا بیازاردم آن شوخ دل آزار برفت

منم آن بلبل عاشق که بسازم برقیب

تا نگویند که از سرزنش خار برفت

من پی حق بروم سوی نجف آشفته

موسی ار جانب سینا پی دیدار برفت