گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

بمسجد رخنه ای بگشای ای زاهد زمیخانه

که از نورش کنی چون طور روشن صحن کاشانه

در آن موقف که ساقی ساغر توحید میبخشد

توهم جامی بزن کز خویش خواهی گشت بیگانه

زبان عقل و سود عشق بر مستان بود واضح

تو هم بهر زیان و سود عاقل باش و فرزانه

زهی بزمی که روشن گشته از نور مه ساقی

که شمع خاوری در پیش شمع اوست پروانه

بود تا سر سودای بتان اندر سویدایم

بگوش من نخواهد رفت ناصح پند دانانه

بیا از خانقه بیرون بهل افسانه و افسون

که جز پیر مغان دیگر ندیدم مرد و مردانه

بخم بنشین چو می تا صاف گردد درد عقل تو

فلاطون کسب حکمت کرد از مستان دیوانه

به جز شور علی آشفته نبود در دماغ من

مرا از کاسه سر عشق تا بگشود دندانه