گنجور

 
اسدی توسی

وز آن جا به کوهی نهادند روی

جزیری که اسکونه بُد نام اوی

کُهی پر گل گونه گون دامنش

ز نیشکر انبوه پیرامنش

چنان نار و نارنگ پر بار بود

کز آن هر دو یکی شتروار بود

ترنج از بزرگی چنان یافتند

که هر یک به ده مرد برتافتند

بر آن کُه رهی بود یک باره تنگ

حصاری بر افرازش ازخاره سنگ

میان حصار آبگیری فراخ

زگِردش بسی گونه ایوان و کاخ

در و بام هر خانه از عود و ساج

نگاریده پیوسته با ساج عاج

چنان بود هر سنگ دیوار اوی

که کشتی شدی غرقه از بار اوی

بسی گنبد از سنگ بُد ساخته

به سنگین ستون‌ها بر افراخته

که کوشای صد مرد زورآزمای

نه برتافتی ز آن ستونی ز جای

به گرشاسب مهراج گفت این حصار

زنی کرد و مردی به کم روزگار

به هر دو تن این کاخ‌ها کرده‌اند

چنین سنگ‌ها زین کُه آورده‌اند

به هندوستان نام این هر دو تن

بُد از ماربی مرد و مارینه زن

نبد یارگرشان درین کار کس

زن و شوی بودند هم یار و بس

سپهدار شد خیره‌دل کآن شنید

همی‌گفت کس زور ازینسان ندید

همانا که هر گنبدی را به کار

به برداشتن مرد باید هزار

کجا این چنین زور و این کار کرد‌

چه داریم ما خویشتن را به مرد‌؟

بر آن کُه ز جندال وز برهمن

فراوان به هر گوشه دید انجمن

یکی را بپرسید و گفت این حصار

شما را ز بهر چه آید به کار‌؟

برهمن چنین گفت کاین جایگاه

نیایش‌گه ماست در سال و ماه

به یزدان بدینجای داریم روی

به گاه پرستش نتابیم روی

چو دارد کسی با کسی داوری

نیابد به داد از کسی یاوری

بدین خانه آیند هر دو به هم

نشینند و گویند هر بیش و کم

همان گه ستمگر به زاری شود

تبش گیرد و دیده تاری شود

نبیند دگر روشنی دیده را

مگر داد بدهد ستمدیده را

و دیگر چو بیمار افتد کسی

در آن دردمندی بماند بسی

بریمش درین خانه هنگام خواب

بشویند چهرش به مشک و گلاب

گرش بخش روزیست چون بُد نخست

بماند به سه روز گردد درست

وگر راه روزیش بست آسمان

ببرد روانش هم اندر زمان

در آن خانه شد پهلوان از شگفت

بسی پیش یزدان نیایش گرفت

دو صد شمع در گرد او بر فروخت

به خروارها مشک و عنبر بسوخت

وز آن کوه با ویژگان سوی دشت

در آمد یکی گرد بیشه بگشت

ز ناگاه دیدند مرغی شگفت

که از شخ آن کُه نوا بر گرفت

به بالای اسپی به برگستوان

فروهشته پر بانگ داران نوان

ز سوراخ چون نای منقار اوی

فتاده در آن بانگ بسیار اوی

بر آن‌سان که باد آمدش پیش باز

همی‌زد نواها به هر گونه ساز

فزون‌تر ز سوراخ پنجاه بود

که از وی دمش را برون راه بود

به هم صد هزارش خروش از دهن

همی‌خاست هر یک به دیگر شکن

تو گفتی دو صد بربط و چنگ و نای

به یک ره شدستند دستان‌سرا‌ی

فراوان کس از خوشی آن خروش

فتادند و زیشان رمان گشت هوش

یکی زو همه نعره و خنده داشت

یکی گریه زاندازه اندر گذاشت

به نظاره گردش سپه هم‌گروه

وی آوا در افکنده زآنسان به کوه

چو بد یک زمان از نشیب و فراز

بسی هیزم آورد هر سو فراز

یکی پشته سازید سهمن بلند

پس از باد پر‌آتش اندر فکند

چو هیزم ز باد هوا بر فروخت

شد اندر میان خویشتن را بسوخت

سپه خیره ماندند در کار اوی

هم از سوزش و ناله زار اوی

به گرشاسب ملاح گفت این شگفت

ز روم آمد آرامش ایدر گرفت

مرین را نه کس جفت بیند نه یار

ولیکن چو سالش برآید هزار

ز گیتی شود سیر وز جان و تن

بیاید بسوزد تن خویشتن

ز خاکش از آن پس به روز دراز

یکی مرغ خیزد چو او نیز باز

به روم اندر ایدون شنیدم کنون

که بر بانگ او ساختند ارغنون