گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

سمنبر ویس دست رام در دست

ز داغ عاشقی بیهوش و سرمست

ز بس سرما تنش چون بید لرزان

ز نرگس بر سمن یاقوت ریزان

همی گفت ای مرا چون دیده درخور

شبم را ماهتابی روز را خور

ز روی دوستی شایسته یاری

ز روی نام زیبا شهریاری

نه بی روی تو خواهم زندگانی

نه بی کام تو خواهم کامرانی

بیازردم ترا نیکو نکردم

بدین غم دست و بازو را بخوردم

مکش چندین کمان خشم و آزار

میندازم تو چندین تیر تیمار

بیا تا هر دوان دل شاد داریم

به نیکو یکدگر را یاد داریم

حدیث رفته را دیگر نگوییم

به آب مهر دلها را بشوییم

مشو دلتنگ از آن خواری که دیدی

وز آن گفتارها کز من شنیدی

ترا خواری بود از همبر تو

نه از چون من نگار و دلبر تو

به گیتی نامورتر پادشایی

ببوسد خاک پای دلربایی

نه باشد در عتاب نیکوان جنگ

نه اندر نازشان بردن بود ننگ

ببر نازم که جانم هم تو بردی

مدارا کن که غارت هم تو کردی

چه ژواهی روز رستاخیز کردن

که خون چون منی داری به گردن

چه روز آید مرا زین روز بدتر

که نه دل بینم اندر بر نه دلبر

دلم بردی و اکنون رفت خواهی

دل و دلدار را چند کاهی

اگر تو رفت خواهی پس مبر دل

که آتش باردم زین درد بر دل

ترا چون دل دهد جستن جدایی

ز روی من بریدن آشنایی

تو آنی کت همی خواندم وفادار

کنون از من شدی یکباره بیزار

دریغا آن همه پیمان که بستی

ببستی باز بیهوده شکستی

بسی دادم دل بیهوده را پند

که با این بی وفا هرگز مپیوند

دل خودکامم از پیمان برون شد

که داند گفت حال او که چون شد

کنون ایدر مرا چندین چه داری

خمارین چشم من خونین چه داری

اگر برگشت خواهی زود برگرد

که سرما برکشید از جان من گرد

و گرتو برنگردی ای سمنبر

به همراهی مرا با خویشتن بر

منم با تو به دشوار و به آسان

چو صد فرسنگ دوری از خراسان

وگر صد پرده را بر من بدری

به خنجر دستم از دامن ببری

بگیرم دامنت با تو بیایم

زمانی بی تو با موبد نپایم

کجا گر من دلی چون کوه دارم

بر اندیشیدن هجرت نیارم

بخواهی رفتن ای خورشید تابان

مرا گمره بماندن در بیابان

بخواهی بردن ای دیبای صدرنگ

ز رویم رنگ وز تن زور و فرهنگ

چه بی رحمی چه بی مهری چه بی شرم

کزین لابه نشد سنگین دلت نرم

همی گفت این سخنها ویس دلبر

همی راند از دو دیده رود بربر

دل رامین نشد زان لابه خشنود

ز بس سختی تو گفتی آهنین بود

گرو بستند برف و خشم رامین

که نه آن کم شود تا روز نه این

چو ویس و دایه نومیدی گرفتند

ز رامین بازگشتند و برفتند

بشد ویس و بشد ماه جهان تاب

دلش پر آتش و دیده پر از آب

هم از سرما تنش لرزنده چون بید

هم از رامین دلش برگشته نومید

همی گفت وای من زین بخت وارون

که گویی هست با جان منش خون

که با من بخت من چندان ستیزد

که روزی خون من ناگه بریزد

ز من ناکس‌تر ای دایه که دانی

اگر زین بیش ورزم مهربانی

وگر باشم ازین پس مهر پرور

بیار انگشت و چشم من برآور

چنان بیچاره گشت اندر تنم جان

که بی جان تن، به زیر خاک پنهان

تن من گر بدین حسرت بمیرد

به گیتی هیچ گورش نپذیرد

کنون کز جان و از جانان بریدم

چه خواهم دید ازین بدتر که دیدم

به عشق اندر بلایی زین بتر نیست

سیاهی را ز پس رنگی دگر نیست