گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

دگر باره سمنبر ویس مهروی

گشاد آواز مشک از عنبرین موی

جوابش داد ویس ماه رخسار

بت زنجیر زلف نوش گفتار

برو راما و دل خوش کن به دوری

برین آتش فشان آب صبوری

سخن هر چند کم گویی ترا به

ترا هر چند کم بینم مرا به

روان را رنج بیهوده نمایی

هر آنگه کازموده آزمایی

نه من آشفته هوش و سست رایم

که چندین آزموده آزمایم

بس است این داغ کم بر دل نهادی

بس است این چشمه کز چشمم گشادی

اگر صد سال گبر آتش فروزد

سرانجامش همان آتش بسوزد

چه ناکس پرور و چه گرگ پرور

به کوشش به نگردد هیچ گوهر

ترا زین پیش بسیار آزمودم

تو گویی کزدم و مار آزمودم

اگر تو رام بودی از نمایش

نمودی گوهر اندر آزمایش

یکی نیمه ز من شد زندگانی

میان درد و ننگ جاودانی

به دیگر نیمه خواهم بود دلشاد

نخواهم داد او را نیز بر باد

از آن پیشین وفا کِشتن چه دارم

که تا زین پس وفایت نیز کارم

نورزم مهر بی مهران ازین بیش

که نه دشمن شده‌ستم با تن خویش

که نه مادر مرا از بهر تو زاد

ویا ایزد مرا یکسر به تو داد

نه بس تیمار دهساله که بردم

ویا اندوه بیهوده که خوردم

وفا زان بیش چون باشد که جستم

چه دارم زان وفا جستن به دستم

وفا کردم ز پیش و به نکردم

ازیرا با دلی پر داغ و دردم

همه کس از جفا گردد پشیمان

من آنم کز وفا گشتم بدین سان

وفا آورد چندین رنج بر من

که نوشم زهر گشت و دوست دشمن

دلی خود چند باشد تاش چندین

رسد آسیب و رنج از مهر و از کین

اگر کوهی بُدی از سنگ و آهن

نمانده‌ستی کنون یک ذره در تن

اگر خود رای دارم مهر جویی

بدین دل مهر چون ورزم نگویی

دلی رسته ز بیم و جسته از دام

دگر ره کی نهد در دام تو گام