گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

سمنبر ویس گفتا همچنین باد

ز ما بر تو هزاران آفرین باد

شبت خوش باد و روزت همچو شب خوش

دلت گش باد و بختت همچو دل گش

من آن شایسته یارم کم تو دیدی

که همچون من نه دیدی نه شنیدی

نه روشن ماه من بی نور گشته‌ست

نه مشکین زلف من کافور گشته‌ست

نه خم زلفکانم گشت بی تاب

نه در اندر دهانم گشت بی آب

نه سروین قد من گشته‌ست چنبر

نه سیمین کوه من گشته‌ست لاغر

گر آنگه بود ماه نو رخانم

کنون خورشید خوبان جهانم

رخانم را بُوَد حورا پرستار

لبانم را بُوَد رضوان خریدار

به چهره آفتاب نیکوانم

به غمزه پادشاه جاودانم

به پیش عارض من گل بود خوار

چنان چون خوار باشد پیش گل خار

صنوبر پیش بالایم بود چنگ

چو گوهر نزد دندانم بود سنگ

منم از خوب رویی شاه شاهان

چنان کز دلربایی ماه ماهان

نبرَّد کیسه را از خفته طرار

چنان چون من ربایم دل ز بیدار

نگیرد شیر گور و یوز آهو

چنان چون من به غمزه جان جادو

ز رویم مایه خیزد دلبری را

ز مویم مایه باشد کافری را

نبودم نزد کس من خوار مایه

چرا گشتم به نزد تو کدایه

اگر چه نزد تو خوار و زبونم

از آن یاری که تو داری فزونم

کنون هم گل همی بایدت و هم من

بدان تا گلت باشد جفت سوسن

چنین روز آمدت زین یافه تدبیر

سبک ویران شود شهری به دو میر

کجا دیدی دو تیغ اندر نیامی

و یا گم روز و شب در یک مقامی

مرا نادان همی خوانی شگفتست

ترا خودپای نادانی گرفته‌ست

دلت گر ابله و نادان نبودی

به چونین جای بر، پیچان نبودی

وگر نادان منم از تو جدایم

خداوند ترایم نه ترایم

بجای آور سپاس و شکر یزدان

که چون موبد نیی با جفت نادان

چو ویسه داد یکسر پاسخ رام

به مهر اندر نشد سنگین دلش رام

ز روزن باز گشت و روی بنهفت

نگهبانان و در بانانش را گفت

مخسپید امشب و بیدار باشید

به پاس اندر همه هشیار باشید

کجا امشب شبی بس سهمناکست

جهان را از دمه بیم هلاکست

ز باد تند و از هرّای باران

همی تازند پنداری سواران

جهان آشفته چون آشفته دریا

نوان در موجش این دل کشتی آسا

ز موج تند و باد سخت جستن

بخواهد هر زمان کشتی شکستن

چو رامین را به گوش آمد ز جانان

سخن گفتار او با پاسبانان

که امشب سربه سر بیدار باشید

به پاس اندر همه هشیار باشید

امید از دیدن جانان ببرید

کجا بادش همه پهلو بدرید

نیارست ایستادن نیز بر جای

که نه دستش همی جنبید و نه پای

عنان رخش را برتافت ناچار

هم از جان گشته نومید و هم از یار

همی شد در میان برف چون کوه

فزون از کوه او را بر دل اندوه

همی گفت ای دل اندیشه چه داری

اگر دیدی ز یار خویش خواری

به عشق اندر چنین بسیار باشد

تن عاشق همیشه خوار باشد

اگر زین روزت آید رستگاری

مکن زین پس بتان را خواستگاری

تو آزادی و هرگز هیچ آزاد

چو بنده برنتابد جور و بیداد

ازین پس هیچ یار و دوست مگزین

به داغ این پسین معشوق بنشین

بر آن عمری که گم کردی همی موی

چو زین معشوق یاد آری همی گوی

دریغا رفته رنج و روزگارا

کزیشان خود دریغی ماند ما را

دریغا آن همه رنج و تگاپوی

که در میدان به سر برده نشد گوی

دریغا آن همه اومیدواری

که شد نا چیز چون باد گذاری

همی گفتم دلا برگرد ازین راه

که پیش آید درین ره مر ترا چاه

همی گفتم زبانا راز مگشای

نهان دل همه با دوست منمای

که بس خواری نماید دوست ما را

همی دیدم من این روز آشکارا

که چون تو راز بر دلبر گشایی

نهانت هر چه هست او را نمایی

نماید دوست چندان ناز و گشّی

که در مهرش نماند هیچ خوشی

ترا به بود خاموشی ز گفتار

بگفتی لاجرم گشتی چنین خوار

چه نیکو داستانی زد یکی دوست

که خاموشی به مرغان نیز نیکوست