گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

به پاسخ گفت رامین دلازار

مکن ماها مرا چندین میازار

نه بس بود آنکه از پیشم براندی

نه بس آن تیر کم در دل نشاندی

نه بس چندین که آب من ببردی

نه بس چندین که ننگم برشمردی

مزن تیر جفا بر من ازین بیش

که کردی سربه سر جان و دلم ریش

چه رنج آید ازین بدتر به رویم

که تو گویی دریغست از تو کویم

چرا بخشایی از من رهگذاری

که این ایوان موبد نیست باری

سزد گر سنگدل خوانمت و دشمن

که راه شایگان بخشایی از من

گذار شهر و راه دشمن و دوست

ز یار خویش بخشودن نه نیکوست

نه تو گفتی خداوندان فرهنگ

بمانند آشتی را جای در جنگ

چرا تو آشتی در دل نداری

مگر چون ما سرشت از گل نداری

کنون گر تو نخواهی گشت خشنود

وفا رفت از میان و بودنی بود

مرا زیدر بباید رفت ناچار

بمانده بی دل و بی صبر و بی یار

ز دو زلفت مرا ده یادگاری

ز واشامه مرا ده غمگساری

یکی حلقه به من ده زان دو زنجیر

که گیرد جان برنا و دل پیر

مگر جانم شود رسته به بویت

چنان چون گشته تن خسته به کویت

مگر چون جان من یابد رهایی

ترا هم دل بگیرد در جدایی

شنیده‌ستم که شب آبستن آید

نداند کس که فردا زو چه زاید