گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

به پاسخ گفت ویس ماه پیکر

که از حنظل نشاید کرد شکر

حریر مهربانی ناید از سنگ

نبید ارغوانی ناید از بنگ

نگردد موم هرگز هیچ آهن

نگردد دوست هرگز هیچ دشمن

نگرداند مرا باد تو از پای

نجنباند مرا زور تو از جای

به گفتار تو من خرم نگردم

به دیدار تو من بی غم نگردم

مرا در دل بماند از تو یکی درد

که درمانش به افسون نتوان کرد

مرا در جان فگندی زنگ آزار

زدودن کی توان آن را به گفتار

جفاهای تو در گوشم نشسته‌ست

ره دیگر سخن بر وی ببسته‌ست

تو آگندی به دست خویش گوشم

سخنهای تو اکنون چون نیوشم

بسی بودم به روز وصل خندان

بسی بودم به درد هجر گریان

کنون نه گریه‌ام آید نه خنده

که جانم مهر دل را نیست بنده

دلم روبه بُد اکنون شیر گشته‌ست

که از چون تو رفیقی سیر گشته‌ست

فرومُرد آن چراغ مهر و اومید

که روشن تر بُد اندر دل ز خورشید

برفت آن دل که بودی دشمن من

همه چیزی دگر شد در تن من

همان چشمم که دیدی رنگ رویت

و یا گوشم شنیدی گفت و گویت

یکی پنداشتی خورشید دیدی

یکی پنداشتی مژده شنیدی

کنون آن خور به چشمم قیر گشته‌ست

همان مژده به گوشم تیر گشته‌ست

ندانستم که عاشق کور باشد

کجا بختی همیشه شور باشد

همی گویم کنون ای بخت پیروز

کجا بودی نگویی تا به امروز

تنم را روز فرخنده کنونست

دلم را چشم بیننده کنونست

مزه اکنون همی یابم جهان را

خوشی اکنون همی دانم روان را

نخواهم نیز در دام اوفتادن

دو گیتی را به یک ناکس بدادن