گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

سمنبر ویس گفت ای بی وفا رام

گرفتار بلا گشتی سرانجام

چنین باشد سرانجام گنهگار

شود روزی به دام اندر گرفتار

نبید خورده ناید باز جامت

همیدون مرغ جسته باز دامت

به مرو اندر کنون بی خانه‌ای تو

ز چندین دوستان بیگانه‌ای تو

نه هرگز یابی از من خوشی و کام

نه اندر مرو یابی جای آرام

پس آن بهتر که بیهوده نگویی

به شوره در، گل و سوسن نجویی

چو از دست تو شد معشوق پیشین

به شادی با پسین معشوق بنشین

ترا چون گل دلارا می نشسته

چرا باشی بدین سان دلشکسته

سرای موبد و ایوان موبد

همایون باد بر مهمان موبد

چنان مهمان که با فرهنگ باشد

نه چون تو جاودانی ننگ باشد

مبادا در سرایش چون تو مهمان

که نز وی شرم داری نه ز یزدان

مرا از تو دریغ آید همی راه

ترا چون آورد در خانهٔ شاه

تو ارزانی نیی اکنون به کویم

چگونه باشی ارزانی به رویم

ترا هرچند کز خانه برانم

همی گویی من اینجا میهمانم

توی رانده چو از ده روستایی

که آن ده را سگالد کدخدایی

چو از خانه برفتی در زمستان

ندانستی که باشد برف و باران

چرا این راه را بازی گرفتی

نهیب عشق طنازی گرفتی

نه مروت خانه بُد نه ویسه دمساز

چرا کردی زمستان راه بی ساز

ترا نادان دل تو دشمن آمد

چرا از تو ملامت بر من آمد

چه نیکو گفت با جمشید دستور

به نادانان مه شیون باد و مه سور

چو نه سالار بودی نه سپهدار

دلم را روز و شب بودی نگهدار

کنون تا مهتر و سالار گشتی

به یکباره ز من بیزار گشتی

علم بر در زدی از بی نیازی

همی کردی به من افسوس و بازی

کنون از من همی جان بوز خواهی

به دی مه در، همی نوروز خواهی

چو کام و ناز باشد نه مرایی

چو باد و برف باشد زی من آیی

امید از من ببر ای شیر مردان

مرا آزاد کن از بهر یزدان

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode