گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

سمن‌بر ویس گریان بر لب بام

لب بام از رخش گشته وشی فام

نشد سنگین دلش بر رام خشنود

که نقش از سنگ خارا نسترد زود

اگرچه دلْش بر رامین همی سوخت

ز رشک رفته کینِ دل همی توخت

چو برزد آتش مهر از دلش تاب

بیامد رشک و بر آتش فشاند آب

بدو گفت ای فریبنده سخن گوی

درافگندی به میدان سخن گوی

به خواهش باد را نتوان گرفتن

فروغ خور به گل نتوان نهفتن

اگر رفتی ز مهر من به گوراب

به سان تشنه جویان در جهان آب

برفتی تا نبینی خشم و نازم

ببردی کبگ مهر از پیش بازم

گهی جستی ز رویم یادگاری

گهی جستی ز هجرم غمگساری

نبودت چاره‌ای جز یار دیگر

گرفتی تا شدت اندوه کمتر

گرفتم کاین سراسر راست گفتی

نه خوش خوردی نه بی تیمار خفتی

چرا آن بیهده نامه نبشتی

چرا گفتی مرا در نامه زشتی

چرا بر دایه خشم آلود بودی

مرو را آن همه خواری نمودی

که فرمودت که پیش دشمنانش

ز پیش خویش همچون سگ برانش

ترا پندی دهم گر گوش داری

به دانش بشنوی گر هوش داری

چو بنمایی ز دل پنداشتی را

بمانی جای لختی آشتی را

به جنگ اندر خردمند نکو رای

بماند آشتی را لختکی جای

ترا دیو آنچنان کین در دل افگند

که تخم آشتی از دلْت برکند

تو نشنیدی که دو دیو ژیانند

همیشه در تن مردم نهانند

یکی گوید بکن این کار و مندیش

کزو سودی بزرگ آید ترا پیش

چو کرده سد بیاید آن دگر یار

بدو گوید چرا کردی چنین کار

ترا آن دیو پیشین کرد نادان

کنون دیو پسین کردت پشیمان

نبایست از بنه آزار جستن

کنون این پوزش بسیار جستن

گنه ناکردن و بی باک بودن

بسی آسان‌تر از پوزش نمودن

ز خورد ناسزا پرهیز کردن

به از پس داروی بسیار خوردن

ترا گر این خرد آنگاه بودی

زبانت لختکی کوتاه بودی

مرا نیز ار خرد بودی ز آغاز

نبودی گاه مهرم چون تو انباز

چنان چون تو پشیمان گشتی اکنون

پشیمان گشت جان من همیدون

همی گویم چرا روی تو دیدم

وگر دیدم چرا مهرت گزیدم

کنون تو همچو آبی من چو آتش

تو بس رامی و من بس تند و سرکش

نباشم زین سپس با تو هم آواز

نباشد آب و آتش را به هم ساز