گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

سمنبر ویس گفت ای بی خرد رام

نداری از خردمندی بجز نام

جفا بر دل زند خشت گرانش

بماند جاودان بر دل نشانش

جفای تو مرا بر دل بمانده‌ست

چنان کز دل وفای تو برانده‌ست

نباشد با کسی هم کفر و هم دین

نگنجد در دلی هم مهر و هم کین

چو یاد آرم ز صد گونه جفایت

نماند در دلم بوی وفایت

تو خود دانی که من با تو چه کردم

به اومید وفا چه رنج بردم

پس آنگه تو به جای من چه کردی

بکشتی وانچه کشتی خود بخوردی

برفتی بر سرم یاری گزیدی

نکو کردی تو خود او را سزیدی

جزین از تو چه کار آید که کردی

که همچون کرگسان مردار خوردی

زهی داده ستور و بستده خر

ترا همچون منی کی بود درخور

ترا چون جای شور و ریگ شایست

سرا و باغ فرمودن چه بایست

گمان بردم که تو شیر شکاری

نگیری جز گوزن مرغزاری

ندانستم که تو روباه پیری

به صد حیله یکی خرگوش گیری

چرا چون شسته بودی خویشتن پاک

فشاندی بر تنت خاکستر و خاک

چرا بگذاشتی جام می و شیر

نهادی پیش خود جام سک و سیر

چرا برخاستی از فرش نیسان

نشستی بر پلاس و شال خلقان

نه بس بود آنکه از شهرم برفتی

به شهر دشمنان مأوا گرفتی

نه بس بود آنکه دیگر یار کردی

مرا زی دوست و دشمن خوار کردی

نه بس بود آنکه چون نامه نبشتی

سخن با خون من در هم سرشتی

ابا چندین جفا و خشم و آزار

نهادی بار زشتی بر سر بار

چو دایه پیش تو آمد براندی

سگ و جادو و پر دستانش خواندی

تو طراری و پر دستان به دایه

توی جادو توی بسیار مایه

تو او را غرچه و نادان گرفتی

فریب جادوان با او بگفتی

هم او را هم مرا دستان نهادی

هزاران داغمان بر جان نهادی

توی ضحاک دیده جادوی نر

که هم نیزنگ سازی هم فسونگر

تو کردی بی وفایی ما نکردیم

تو خوردی زینهار و ما نخوردیم

ببودی چند گه خرم به گوراب

کنون باز آمدی با چشم پر آب

همی گویی سخنهای نگارین

درونش آهنین بیرونش زرین

منم آن نوشکفته باغ صد رنگ

که تو بر من بگفتی آن همه ننگ

منم آن گلشن شهوار نیکو

که در چشم تو بودم یکسر آهو

منم آن چشمه کز من آب خوردی

چو خوردی چشمه را پر خاک کردی

کنون از تشنگی بردی بسی تاب

شتابان آمدی کز من خوری آب

نبایستی ز چشمه آب خوردن

چو خوردی چشمه را پر خاک کردن

و یا اکنون که کردی چشمه را خوار

نیاری آب او خوردن دگر بار