گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

چو رامین دید بانو را دلازار

ز لب بارنده زهر آلود گفتار

هزاران گونه لابه کرد و پوزش

ز جان پر نهیب از درد و سوزش

بدو گفت ای بهار مهربانان

به چهره آفتاب دل‌ستانان

بهشت دلبران اورنگ شاهان

طراز نیکوان سالار ماهان

ستاره بامداد و ماه روشن

چراغ کشور و خورشید برزن

گل صد گنبد و آزاده سوسن

خداوند من و کام دل من

چرا چندین به خون من شتابی

چرا رویت همی از من بتابی

منم رامین ترا با جان برابر

توی ویسه مرا از جان فزونتر

منم رامین ترا شایسته کهتر

تویی ویسه مرا بایستهٔ مهتر

منم رامین که شاه بی دلانم

ز مهر تو به گیتی داستانم

توی ویسه که ماه نیکوانی

به چشم و زلف شاه جادوانی

همانم من که تو دیدی همانم

همان شایسته یار مهربانم

همانم من که بودم تو نه آنی

چرا بر من نمایی دل گرانی

مگر کردی به گفت دشمنان گوش

که زی تلخ شد آن مهر چون نوش

مگر سوگندها به دروغ کردی

مگر زنهار با جانم بخوردی

مگر یکدل شدی با دشمن من

مگر آتش زدی در خرمن من

دریغ آن مهر و آن امیدواری

که جانم را بُد اندر مهرکاری

بکشتم عشق در باغ جوانی

به جان خویش کردم باغبانی

همی ورزید باغم با دل شاد

چنان کز دیدگان آبش همی داد

نه یک شب خفت و نه یک روز آسود

به رنج باغبانی در، بفرسود

چو آمد نوبهار وصل روشن

برآمد لاله و خیری و سوسن

ز گل بود اندرو صد جای توده

دمان بویش چو بوی مشک سوده

چنار و بید او شد سایه گستر

چنان چون مورد و سروش شاخ پرور

شکفته شد دگرگونه درختان

ز خوبی همچو کام نیکبختان

به بانگ آمد درو قمری و بلبل

دگر مرغان برآوردند غلغل

وفا پیرامُنَش آهیخت دیوار

نه دیواری که کوهی نام بُردار

به پای کوه نوشین رودباری

به گرد رود زرین مرغزاری

ز رامش بود کبگ کوهساری

چنان کز رنگ شیر مرغزاری

کنون آمد زمستان جدایی

بدو در، ابر و باد بی وفایی

ز بدبختی درآمد سال و ماهی

که ویران شد درو هر جایگاهی

ز بی آبی درآمد روزگاری

که در وی خشک شد هر رودباری

نه آن دیوار مانده‌ست و نه آن باغ

نه آن کوه و نه آن رود و نه آن راغ

بد اندیشان در ختانش بکندند

در و دیوار او بر هم فگندند

رمیدند آن همه مرغانش اکنون

چه کبگ از کوه و چه بلبل ز هامون

دریغا آن همه سرو و گل و بید

دریغا روزگار رنج و اومید

نه از زر بود مهر ما ز گل بود

که چون بشکست بی بر گشت و بی سود

دل از دل دور گشت و یار از یار

غم اندر غم فزود و کار در کار

به کام دل رسید از ما بدآموز

که چون ما باد بدفرجام و بدروز

کنون بدگوی ما از رنج ما رست

بیاسوده به کام خویش بنشست

نه پیغامبر بود اکنون نه همراز

نه بدگوی و بدخواه و نه غماز

نه دایه رنج بیند نه تو تیمار

نه من درد دل و نه موبد آزار

بجز من در میان کس را گنه نیست

که بخت کس چوبخت من سیه نیست

به ناله زین سیه بخت نگونم

که با او من همه جایی زبونم

مرا گوهر چنان شد پوزش آرای

که آزاده زبون باشد به هر جای

اگر نه خواستی بختم سیاهی

مرا نفریفتی دیو تباهی

کسی کان دیو را باشد به فرمان

به دل چون من بود کور و پشیمان

به جای عود خام و مشک سارا

گرفته چوب بید و ریگ صحرا

به جای زر ناب و در شهوار

به چنگ من سفال و سنگ کهسار

به جای باد رفتار اسپ تازی

گرفته کم بها اسپ طرازی

نگارا نه همه پنداشتی کن

زمانی دوستی و آشتی کن

اگر کردم جفا و زشت کاری

تو با من کن وفا و مهر و یاری

گناه از بن ترا بود ای دلارام

گرفتاری مرا آمد به فرجام

گناهی را که تو کردی یکی روز

هزاران عذر خواهم از تو امروز

کنم پیش تو چندان لابهٔ زار

که بزدایم ز جانت زنگ آزار

گناه از خویشتن بینم همیشه

کنم تا مرگ با تو عذر پیشه

گهی گویم چو خواهم از تو زنهار

گنهگارم گنهگارم گنهگار

گهی گویم چو خواهم از تو درمان

پشیمانم پشیمانم پشیمان

خداوندی و بر من پادشایی

توانی کم عقوبتها نمایی

و لیکن پس کجا باشد کریمی

خداوندی و رادی و رحیمی

اگر بخشایش از من بازگیری

ز من زاری وپوزش نپذیری

همینجا بند درگاه تو گیرم

همی گریم به زاری تا بمیرم

به دیگر جای رفتن چون توانم

که بخشاینده‌ای چون تو ندانم

مکن ماها و بر جانم ببخشای

بلا زین بیش بر جانم میفزای

چه بود ار من گنه کردم یکی بار

نه جز من نیست در گیتی گنهگار

گناه آید ز گیهان دیده پیران

خطا آید ز داننده دبیران

دونده باره هم در سر درآید

برنده تیغ هم کندی نماید

گر آمد ناگهان از من خطایی

مرا منمای داغ هر جفایی

منم بنده توی زیبا خداوند

ز بیزاری منه بر پای من بند

همه جوری توانم بردن از یار

جز آن کز من شود یکباره بیزار

مرا کوری به از هجر تو دیدن

مرا کرّی به از طعنت شنیدن

مرا هرگز مبادا از تو دوری

ترا هرگز مباد از من صبوری

نگارا تا تو بر من دل گرانی

به چشم من سبک شد زندگانی

همیشه دل‌گران باشی به بیداد

گران باشد همیشه سنگ و پولاد

نباشد مهرت اندر دل گه جنگ

نباشد آب در پولاد و در سنگ

مرا خود از دلت آتش درافتاد

که خود آتش فتد از سنگ و پولاد

بر آتش سوز گرد آید همه کس

تو هم فریاد اتش سوز من رس

اگر دریا برین آتش فشانی

نیاید آتشم را زو زیانی

جهان پر دود گشت از دود جانم

چو بختم شد به تاریکی جهانم

جهان بر من همی گرید بدین سان

ازیرا امشب این برفست و باران

به آتشگاه می‌ماند درونم

به کوه برف می‌ماند برونم

بدین گونه تنم را مهر کرده‌ست

که نیمی سوخته نیمی فسرده‌ست

چو من بر آسمان خود یک فرشته‌ست

که ایزد ز آتش و برفش سرشته‌ست

نشد برف من از آتش گدازان

که دید آتش چنین با برف سازان

کسی کاو را وفا با جان سرشته‌ست

به برف اندر بِکُشتن سخت زشتست

گمان بردم که از آتش رهانی

ندانستم که در برفم نشانی

منم مهمانت ای ماه دو هفته

به دو هفته دو ماهه راه رفته

به مهمانان همه خوبی پسندند

نه زین سان در میان برف بندند

اگر شد کشتنم بر چشمت آسان

به برف اندر مَکُش باری بدین سان