شب دوشنبه و روز بهاری
که شه باز آمد از گرگان و ساری
سرای خویش را فرمود پرچین
حصار آهنین و بند رویین
کلید رومی و قفل الانی
ز پولادی زده هندوستانی
هر آنجا کش دریچه بود و روزن
بدو بر پنجره فرمود از آهن
چنان شد ز استواری خانهٔ شاه
کجا در وی نبودی باد را راه
ببست آنگاه درها را سراسر
فراز بند مهرش بود از زر
کلید بندها مر دایه را داد
بدو گفت ای فسونگر دیو استاد
بدیدم نا جوانمردیت بسیار
بدین یک ره جوانمردی به جا آر
به زاول رفت خواهم چند گاهی
درنگ من بود کم بیش ماهی
نگه دار این سرایم تا من آیم
که بندش من ببستم من گشایم
کلید در ترا دادم به زنهار
یکی این بار زنهارم نگه دار
تو خود دانی که در زنهارداری
نه بس فرخ بود زنهارخواری
بدین بارت بخواهم آزمودن
اگر نیکی کنی نیکی نمودن
همی دانم که رنج خود فزایم
که چیزی آزموده آزمایم
ولیکن من ترا زان برگزیدم
کجا از زیرکان ایدون شنیدم
چو چیز خویش دزدان را سپاری
ازیشان بیش یابی استواری
چو شاه اندرز دایه کرد بسیار
کلید خانه وی را داد ناچار
به روز نیک و هنگام همایون
ز دروازه به شادی رفت بیرون
به لشکرگه فرود آمد یکی روز
به دل بر، گشته یاد ویس پیروز
غم دوری و تیمار جدایی
برو بر، تلخ کرده پادشایی
به لشکرگاه رامین بود با شاه
نهان از وی به شهر آمد شبانگاه
شهنشه جست رامین را گه شام
بدان تا می خورد با او دو سه جام
چو گفتند او به شهر اندر شد اکنون
بدانست او که آن چارهست و افسون
شبانگه رفتن رامین ز لشکر
بر آنست تا ببیند روی دلبر
به باغ شاه شد رامین هم از راه
درش چون سنگ بسته بود بر ماه
غمیده دل همی گشت اندر آن باغ
ز یاد ویس او را دل پر از داغ
خروشان و نوان با یوبهٔ جفت
ز بی صبری و دلتنگی همی گفت
نگارا تا مرا از تو بریدند
حسودانم به کام دل رسیدند
یکی بر طرف بام آی و مرا بین
ز غم دستی به دل دستی به بالین
شب تاریک پنداری که دریاست
کنار و قعر او هر دو نه پیداست
منم غرقه درین دریای منکر
بدو در اشک من مرجان و گوهر
اگر چه در میان بوستانم
ز اشک خویش در موج دمانم
ز دیده آب دادم بوستان را
ز خون گلنار کردم گلستان را
چه سود ار من همی گریم به زاری
که از حالم تو آگاهی نداری
بر آرم زین دل سوزان یکی دم
بسوزم این سرای و بند محکم
ولیکن آن سرا را چون بسوزم
که در وی جای دارد دلفروزم
اگر آتش رسد وی را به دامن
پس آن سوزش رسد هم در دل من
ز دو چشمت همیشه دو کمانور
نشستهستند جانم را برابر
کمان ابروت بر من کشیده
به تیر غمزه جانم را خلیده
اگر بختم ز پیش تو براندهست
خیالت سال و مه با من بماندهست
گهی خوابم همی از دیده راند
گهی خونم همی بر رخ فشاند
چرا خسپم توم در بر نخفته
چرا جان دارم از پیشت برفته
چو رامین یک زمان نالید بر دل
ز دیده سیل خون بارید بر گل
میان سوسن و شمشاد و نسرین
ز ناگه بر ربودش خواب نوشین
به خواب اندر شد آن بارنده نرگس
که با او بود ابر تند مفلس
بیاسود آن دل پر درد و پر غم
که با او بود دوزخ باغ خرم
دلش زیرا یکی ساعت بیاسود
که بوی باغ بودی دلبرش بود
شه بی دل به باغ اندر غنوده
نگارش روی مه پیکر شخوده
چو دیوانه دوان گرد شبستان
ز نرگس آب ریزان بر گلستان
همی دانست کش رامین به باغست
دلش را باغ بی او تفته داغست
به زاری دایه را خواهش همی کرد
که بر گیر از دلم ای دایه این درد
هم از جانم هم از در بند بگشای
شب تیره مرا خورشید بنمای
شب تاریک و بختم نیز تاریک
ز من تا دلربایم راه نزدیک
زبس درهای بسته سخت چون سنگ
تو گویی هست راهم شصت فرسنگ
دریغا کاش بودی راه دشوار
نبودی در میان این بند بسیار
بیا ای دایه بر جانم ببخشای
کلید در بیاور بند بگشای
مرا خود از بنه بدبخت زادند
هزاران بند بر جانم نهادند
بسست این بندهای عشق خویشم
دری بسته چه باید نیز پیشم
دلی بسته چو در بر وی ببستند
تنی خسته دگر باره بخَستند
نگارم تا دو زلفش برشکستهست
به مشکین سلسله جانم ببستهست
چو از پیشم برفت آن روی زیباش
به چشمم در بماند آن تیر بالاش
ببین چشمم به سیمین تیر خسته
ببین جانم به مشکین بند بسته
جوابش داد دایه گفت زین پس
نبیند نا جوانمردی ز من کس
خداوندی چو شه زین در برفته
به من چندین نصیحتها بگفته
هم امشب بند او چون برگشایم
چو خشم آورد با او چون برآیم
اگر پیشم هزاران لشکر آیند
نپندارم که با موبد برآیند
خود این جست او ز من زنهارداری
نگویی چون کنم زنهارخواری
به رامین ار تو صد چندین شتابی
ز من این ناجوانمردی نیابی
نشسته شاه شاهان بر در شهر
نرفته نیم فرسنگ از بر شهر
چه دانی گرنه خود کرد آزمایش
دگر کرد آزمایش را نمایش
چنان دانم که او آنجا نپاید
هم امشب وقت شبگیر او بیاید
نباید کرد ما را این همه بد
که بد را بد جزا آید ز موبد
چه خوبست این مثل مر بخردان را
بدی یک روز پیش آید بدان را
چو دایه این سخنها گفت با ماه
به خشم دل ازو برگشت ناگاه
بدو گفت ای صنم تو نیز بر خیز
مکن شه را دگر اندر بدی تیز
به تیمار این یکی شب صابری کن
وزان پس تا توانی داوری کن
که من امشب همی ترسم ز موبد
که پیش آید ترا از وی یکی بد
یکی امشب مرا فرمان کن ای ویس
که امشب کور گردد چشم ابلیس
بشد دایه نشد آن ماهپیکر
همی گفت و همی زد دست بر بر
نه روزن دید و رخنه جایگاهی
نه بر بام سرایش دید راهی
چو تاب مهر جانش را همی تافت
ز دانش خویشتن را چارهای یافت
سرا پرده که بود از پیش ایوان
یکی سر بر زمین دیگر به کیوان
برو بسته طناب سخت بسیار
یکایک ویس را درمان و تیمار
فگند از پای کفش آن کوه سیمین
بدو بر رفت چون پرّنده شاهین
چو پران شد ز پرده جست بر بام
ربودش باد از سر لعل واشام
برهنه سر برهنه پای مانده
گسسته عقد و درّش برفشانده
شکسته گوشوارش پاک در گوش
ابی زیور بمانده روی نیکوش
پس آنگه شد شتابان تا لب باغ
روانش پرشتاب و دل پر از داغ
قصب چادرش را در گوشهای بست
درو زد دست و از باره فرو جست
گرفتش دامن اندر خشت پاره
قبا شد بر تنش بر، پاره پاره
اگرچه نرم و آسان بود جایش
به درد آمد ز جستن هر دو پایش
گسسته بند کستی بر میانش
چو شلوارش دریده بر دو رانش
نه جامه بر تنش مانده نه زیور
دریده بود یا افتاده یکسر
برهنه پای گرد باغ گردان
به هر مرزی دوان و دوست جویان
هم از چشمش روان خون و هم از پای
همی گفتی ازین بخت نگون وای
کجا جویم نگار سعتری را
کجا جویم بهار دلبری را
همان بهتر که بیهوده نپویم
به شب خورشید تابان را نجویم
به حق دوستی ای باد شبگیر
برای من زمانی رنج برگیر
اگر با بیدلان هستی نکورای
منم بیدل یکی بر من ببخشای
که پایت گر جهانی برنوردد
چو نازک پای من خونین نگردد
نه راهی دور میبایدت رفتن
نه رنجی سخت ناخوش برگرفتن
گذر کن بر دو نسرین شکفته
یکی پیدا یکی از من نهفته
نگه کن تا کجا یابی کسی را
که رسوا کرد همچون من بسی را
هزاران پردگی را پرده برداشت
ببرد و در میان راه بگذاشت
هزاران دل بخشم از جای بر کند
به هجران داد تا بر آتش افگند
ببین حال مرا در مهرکاری
بدین سختی و رسوایی و زاری
به صد گونه بلا بی هوش و بی کام
به صد گونه جفا بی صبر و آرام
پیام من بدان روی نکو بر
که خوبی انجمن دارد بدو بر
ازو مشک آر و بر گلنارم آلای
ز من عنبر بر و بر سنبلش سای
بگو ای نوبهار بوستانی
سزای خرمی و شادمانی
بگو ای آفتاب دلربایی
به خوبی یافته فرمان روایی
مرا آتش به جان اندر فگنده
به تاری شب به بام و در فگنده
نکرده با من بیدل مواسا
نجسته با من مسکین مدارا
مرا بخت بد از گیتی برانده
جهان در خواب و من بیخواب مانده
اگر من مردمم یا زین جهانم
چرا هرگز نه همچون مردمانم
کنم از بیدلی و بخت فریاد
مگر مادر مرا بی بخت و دل زاد
مرا گفتی چرا ایدر نیایی
من اینک آمدهستم تو کجایی
چرا پیشم نیایی از که ترسی
چرا بیمار هجران را نپرسی
گر از دیدار تو نومید گردم
به جان اندر بماند تیر دردم
به جای روی تو گر ماه بینم
چنان دانم که تاری چاه بینم
به جای زلف تو گر مشک بویم
نماید مشک سارا خاک کویم
به جای دو لبت گر نوش یابم
به جان تو که باشد زهر نابم
مرا جانان توی نه مشک و عنبر
مرا درمان توی نه نوش و شکر
دلم را مار زلفینت گزیدهست
خلیده جان من بر لب رسیدهست
بود تریاک جان من لبانت
همان خورشید بخت من رخانت
بدا بخت منا امشب کجایی
چرا ببریدی از من آشنایی
ببخشاید به من بر، دوست و دشمن
چرا هرگز نبخشایی تو بر من
کجایی ای مه تابان کجایی
چرا از باختر برمینیایی
چو سیمین آینه سر برزن از کوه
ببین بر جان من صد گونه اندوه
جهان چون آهن زنگار خورده
هوا با جان من زنهار خورده
دل من رفته و دلبر ز من دور
دو عاشق هر دو بی دل مانده مهجور
به فر خویش ما را یاوری کن
به نور خویش ما را رهبری کن
تو ماهی وان نگارم نیز ماهست
جهان بی رویتان بر من سیاهست
خدایا بر من مسکین ببخشای
مرا دیدار آن دو ماه بنمای
یکی مه را فروغ و روشنایی
یکی مه را شکوه و پادشایی
یکی را جای برج چرخ گردان
یکی را جای تخت و زین و میدان
چو یک نیمه سپاه شب درآمد
مه تابنده از خاور برآمد
چو سیمین زورقی در ژرف دریا
چو دست ابرنجنی در دست حورا
هوا را دوده از چهره فروشست
چنانچون ویس را از جان و رو شست
پدید آمد مرو را یار خفته
میان گل به سان گل شکفته
بنفشه زلف و نسرین روی رامین
ز نسرین و بنفشه کرده بالین
مه از کوه آمد و ویس از شبستان
بهاری باد مشکین از گلستان
ز بوی ویس رامین گشت بیدار
به بالین دید سروی یاسمین بار
بجست از جای و اندر بر گرفتش
پس آن دو زلف چون عنبر گرفتش
به هم آمیخته شد مشک و عنبر
دو هفته ماه شد پیوسته با خور
گهی از زلف او عنبر فشان کرد
گهی از لعل او شکر فشان کرد
لب هر دو به سان میم بر میم
بر هر دو به سان سیم بر سیم
بپیچیدند بر هم دو سمن بوی
چو دو دیبا نهاده روی بر روی
تو گفتی شیر و باده در هم آمیخت
و یا گلنار و سوسن بر هم آویخت
ز روی هر دوشان شب روز گشته
ز شادی روزشان نوروز گشته
هزار آوا ز شاخ گل سرایان
همه شب عشق ایشان را ستایان
ز شادیشان همی خندید لاله
به دست اندرش یاقوتین پیاله
گرفته گل ازیشان زیب و خوشی
چنان چون تازه نرگس ناز و گشّی
چو راز دوستی با هم گشادند
به خوشی کام یکدیگر بدادند
زمانه زشت روی خویش بنمود
به تیغ رنج کشت ناز بدرود
سحرگه کار ایشان را چنان کرد
که باغش داغگاه هردوان کرد
جهان را گوهر آمد زشت کاری
چرا زو مهربانی گوش داری
به نزدش هیچ کس را نیست آزرم
که بی مهرست و بی قدرست و بی شرم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این متن، داستان شب دوشنبه و روز بهاری روایت میشود که شاه از سفر به گرگان و ساری بازمیگردد و دستور میدهد که خانهاش با حصار آهنین و درهای محکم محافظت شود. او کلید قفلها را به دایهاش میدهد و از او میخواهد تا در غیاب او خانه را محافظت کند. در این حین، رامین به باغ شاه میرود و از دوری ویس عزیزش غمگین است. احساسات عاشقانه او به شدت توصیف میشود و از غم جدایی و دوری مینالد. رامین در باغ به یاد ویس به زاری میپردازد و از درد عشق خود سخن میگوید. در ادامه، داستان در همتنیدگی احساسات و اتفاقات عاشقانهای خلاصه میشود که در آن عشق به زیبایی و ناامیدی در زندگی شخصیتها نمایان است. نهایتاً، متن به وصف شادی و اتحاد رامین و ویس پرداخته و به تضاد شادی با غم در زندگی اشاره دارد.
هوش مصنوعی: در شب دوشنبه و در روزی بهاری، شاه از شهرهای گرگان و ساری بازگشت.
هوش مصنوعی: برای حفاظت از خانهاش، دیوار و حصاری از آهن و بندهایی محکم ایجاد کرد.
هوش مصنوعی: کلید رومی و قفل الانی به نوعی از قفل و کلید اشاره دارند که از فلزات مختلف ساخته شدهاند. در اینجا به ترکیب هنر و صنعت از هندوستان اشاره شده که نشاندهنده دقت و زیبایی در طراحی ابزارها است. این بیت به نوعی نشانهای از فرهنگ و تاریخ این اقلام و قدرت هنر ساخت آنهاست.
هوش مصنوعی: هر جا که دریچه و روزنی وجود دارد، او دستور داده است که پنجرهها از آهن ساخته شوند.
هوش مصنوعی: خانهٔ شاه به قدری مستحکم و با ثبات است که هیچ بادی نمیتواند به آن آسیب برساند و وارد آن شود.
هوش مصنوعی: در آن زمان درها را به طور کامل با مهر او بستند و این مهر از طلا ساخته شده بود.
هوش مصنوعی: کلیدبانان، دایه را به او دادند و گفتند: ای جادوگر و فسونگر، تو ماهر و توانا هستی.
هوش مصنوعی: من دیدم که تو بیش از حد بَدَکاری و نا جوانمردی کردهای، حالا باید در این یک فرصت، جوانمردی کنی.
هوش مصنوعی: مدتی قصد دارم که به زاول بروم و در آنجا کمی مکث کنم، که این زمان برای من کوتاه یا بلند مثل یک ماه خواهد بود.
هوش مصنوعی: این جمله به این معنی است که خواهش میکند که کسی یا چیزی نگهدارندهی این مکان باشد تا آن شخص دوباره برگردد و میگوید که او خود میتواند در زمان مناسب، آن را آزاد کند. به نوعی بیانگر امید و انتظار است برای برقراری دوباره ارتباط یا کنترل بر چیزی که اکنون تحت تاثیر قرار گرفته است.
هوش مصنوعی: من کلید در را به تو سپردم تا مراقب باشی، این بار از تو میخواهم که مراقب من هم باشی.
هوش مصنوعی: خودت میدانی که در حفظ جانت، اینکه بخواهی زندگی را به خطر بیندازی، خوب نیست و بهتر است از خطر دوری کنی.
هوش مصنوعی: به این ترتیب میخواهم امتحان کنم، اگر کار خیری انجام دهی، خوبی را با خوبی پاسخ میدهم.
هوش مصنوعی: میدانم که با تحمل درد و زحمت بیشتر، ممکن است چیزی را که امتحان کردهام، بهتر بشناسم یا تجربه کنم.
هوش مصنوعی: اما من تو را از میان دیگران انتخاب کردم، چون از افراد دانا چنین شنیدهام.
هوش مصنوعی: اگر چیزی که به خودت تعلق دارد را به دزدان بسپاری، از آنها به تو قابل اعتمادتر نخواهی یافت.
هوش مصنوعی: به هنگام سخنرانی شاه، دایه نصیحتهای زیادی به او کرد و در نتیجه، کلید خانهاش را به او داد بدون اینکه راهی به جز این داشته باشد.
هوش مصنوعی: در یک روز خوب و زمان خوش، با شادی از دروازه خارج شد.
هوش مصنوعی: روزی یک نفر به میدان جنگ آمد و در دلش، یاد ویس پیروز را مرور کرد.
هوش مصنوعی: درد و اندوه ناشی از فاصله و جدایی، بر من سنگینی میکند و زندگیام را تلخ کرده است.
هوش مصنوعی: رامین به همراه شاه به میدان جنگ رفت، اما پنهانی از او جدا شد و در اوایل شب به شهر آمد.
هوش مصنوعی: پادشاه به جستجوی رامین میرفت و شامگاه به آنجا میرسید تا با او چند جام شراب بنوشد.
هوش مصنوعی: وقتی گفتند او به شهر وارد شد، اکنون متوجه شد که این راهحل و ترفند است.
هوش مصنوعی: در شب، زمانی که رامین از لشکر جدا میشود، هدفش این است که چهره معشوقش را ببیند.
هوش مصنوعی: رامین به باغ شاه رفت، اما در ورودی آن چون سنگی بسته شده بود و نمیتوانست به داخل برود.
هوش مصنوعی: دل غمزده در آن باغ در اندیشه ویس بود و یاد او باعث پر شدن دلش از درد و غم شده بود.
هوش مصنوعی: دو معشوق در حال قهر و بیتابی، با صدای بلند و پرجنبوجوش، از روی بیصبری و دلتنگی به بیان احساسات خود میپردازند.
هوش مصنوعی: عزیزم، وقتی که حسودان باعث جدایی ما شدند، آنها به خواستههای خود دست یافتند.
هوش مصنوعی: کسی بر روی بام بیاید و مرا ببیند که از غم، دستی به دل و دستی به بالین دارم.
هوش مصنوعی: در شب تاریک، فکر میکنی که دریا وجود دارد، اما نه سطح آن مشخص است و نه عمقش دیده میشود.
هوش مصنوعی: من در این دریای ناپسند غرق شدهام و در اشکهایم مانند مرجان و گوهر چیزهای با ارزش نهفته است.
هوش مصنوعی: اگرچه در میان باغ و گلها هستم، اما به خاطر غم و اندوه خود، اشکهایم همچون موجی در زدم روان است.
هوش مصنوعی: من با اشک دیده، به باغ زیبایی ارزانی داشتهام و از خون دل، آن را به گلستانی تبدیل کردهام.
هوش مصنوعی: چه فایدهای دارد که من به شدت گریه کنم و ناراحتی خود را نشان دهم، در حالی که تو از حال و روز من هیچ اطلاعی نداری؟
هوش مصنوعی: از دل سوزانم، وقتی نفسی بکشم، این خانه و بندهای محکم را به آتش میکشم.
هوش مصنوعی: اما آن خانه را میسوزانم، زیرا در آن قلب من جای دارد.
هوش مصنوعی: اگر آتش به او برسد، پس آن درد و سوزش هم به دل من خواهد رسید.
هوش مصنوعی: دو چشمان تو مانند دو کمان هستند که همواره جان من را در برابر خود دارند.
هوش مصنوعی: چشمهای زیبایت مانند کمانی است که با یک اشاره، به قلبم تیر میزند و روح مرا به درد میآورد.
هوش مصنوعی: اگر خوششانسی من از نزد تو دور شده باشد، خیالت در هر لحظه و زمان هنوز با من همراه است.
هوش مصنوعی: گاهی خواب از چشمانم میرانده میشود و گاهی خون بر صورتم میریزد.
هوش مصنوعی: چرا در آغوش تو خوابم میآید، در حالی که قلبم هنوز از پیش تو پر از زندگی است؟
هوش مصنوعی: وقتی رامین momentarily فریاد زد، اشکهایی چون سیلاب از چشمانش بر گل چکید.
هوش مصنوعی: در میان گلها و چمنها، ناگهان خواب دلانگیزی او را فرا گرفت.
هوش مصنوعی: در دل شب، نرگسی که با او ابر بیپول و بینوا بود، به خواب فرو رفت.
هوش مصنوعی: دل پر درد و غم که در کنار او بود، به آرامش رسید و آرام گرفت؛ زیرا او تجربه دوزخ را در دستان خود داشت.
هوش مصنوعی: دلش برای یک ساعت آسایش و استراحت تنگ شده بود، چرا که عطر و بوی بهار مانند باغی، یادآور معشوقش بود.
هوش مصنوعی: سلطان بیدل در باغی آرام دراز کشیده و تصویر زیبای او همچون ماه درخشان در حال مشاهده است.
هوش مصنوعی: مثل دیوانهای که به دور باغ شبنشینی میچرخد، از نرگسهای آبی که بر روی گلها میریزد، به سمت گلستان میرود.
هوش مصنوعی: راستش رامین میدانست که دلش در باغی است، اما بدون معشوقش، دلش همانند باغی داغ و سرشار از آتش است.
هوش مصنوعی: با اندوه از پرستار خواسته میشود که این درد را از دل من بگیرد.
هوش مصنوعی: از جانم خستهام و در بند مشکلات گرفتار، شب تاریکی که بر من سایه افکنده را بگشا و خورشید روشنیبخش را به من نشان بده.
هوش مصنوعی: شب تاریک و سرنوشت من هم ناامید است. دلیل آن، این است که زیباییام به راحتی در دسترس نیست.
هوش مصنوعی: در اینجا شاعر احساس میکند که با موانع زیادی روبرو است که به سختی قابل گذراندن هستند. در واقع، او حس میکند که این موانع به حدی سنگین و غیرقابل دسترسیاند که راهش به سوی مقصد بسیار دور و دشوار به نظر میرسد.
هوش مصنوعی: ای کاش که راهی که باید برویم آنقدر سخت نبود و این همه موانع در پیش ما قرار نداشت.
هوش مصنوعی: بیا ای پرورشدهنده، بر جانم رحم کن و کلید در را بیاور تا بندها را باز کنی.
هوش مصنوعی: من از آغاز در بدبختی به دنیا آمدم و هزاران زنجیر بر جان من بستهاند.
هوش مصنوعی: این عشق من را به شدت وابسته کرده و حالا که این در بسته شده، نمیدانم باید چه کاری انجام دهم.
هوش مصنوعی: وقتی در قلب کسی را بستند و او را از خود دور کردند، بدن خسته و آسیبدیدهاش دوباره زخمهایش را احساس کرد.
هوش مصنوعی: عشقم، تا زمانی که دو زلفش به هم ریخته است، جانم به زنجیر زیباییهایش بسته شده است.
هوش مصنوعی: وقتی آن چهرهی زیبا از دلم دور شد، تصویری از او با دلرباییاش در خاطرم باقی ماند.
هوش مصنوعی: نگاه کن که چشمانم چقدر خسته است و به چهرهای زیبا و نازنین مینگرد. ببین چگونه جانم به عشق و زیبایی تو وابسته و گره خورده است.
هوش مصنوعی: دایه به او گفت: از این پس نباید از من هیچ بینظمی یا بیرحمی را ببیند.
هوش مصنوعی: خداوندی مانند پادشاه از این دنیا رفته و به من نصیحتهای زیادی آموخته است.
هوش مصنوعی: امشب، وقتی که از چنگ او آزاد شوم، اگر خشمگین شود، با او روبهرو خواهم شد.
هوش مصنوعی: اگرچه هزاران نیرو و سپاه گرد هم آیند، هرگز تصور نمیکنم که توانایی مقابله با فرد دانا و درستکار را داشته باشند.
هوش مصنوعی: این جست و تلاش او برای دوری از من و حفاظت از خود، به من میگوید که تو چگونه میتوانی از دیگران دوری کنی و در عین حال از خودت حفاظت کنی.
هوش مصنوعی: اگر تو هزار بار هم تلاش کنی و شتاب کنی، از من این بیرحمی و غیرتی نخواهی یافت.
هوش مصنوعی: شاه بزرگ و قدرتمند بدون اینکه از شهر دور شود، بر در ورودی آن نشسته است.
هوش مصنوعی: نمیدانی که اگر خود را در امتحان قرار دهی، چه نتایجی ممکن است به دست بیانید و چه تجربیات تازهای دریافت کنید.
هوش مصنوعی: من میدانم که او در آنجا نمیماند و امشب، زمان سپیدهدم خواهد آمد.
هوش مصنوعی: نباید با ما اینقدر بدرفتاری شود، زیرا بدیها باید با مجازات مناسب خود مواجه شوند.
هوش مصنوعی: چه خوب است که این مثل خردمندان یک روز پیش بیاید و به آن عمل شود.
هوش مصنوعی: وقتی پرستار این حرفها را گفت، ناگهان ماه با خشم از او روی برگرداند.
هوش مصنوعی: به او گفتند که ای معشوق، تو هم بلند شو و نگذار که شاه در کار بدی تیزتر شود.
هوش مصنوعی: امشب را با صبوری تحمل کن و بعد از این تا جایی که میتوانی قضاوت و تصمیمگیری کن.
هوش مصنوعی: من امشب نگرانم که مبادا موبد پیش تو بیاید و خبر بدی برایت بیاورد.
هوش مصنوعی: امشب از تو میخواهم که مرا هدایت کنی، ای ویس، تا امشب چشمان ابلیس کور شود و نتواند ببیند.
هوش مصنوعی: او به دایه گفت و در حالی که دستش را به نشانه اشاره بالا میبرد، لبخند میزد و صحبت میکرد.
هوش مصنوعی: او نه راهی برای ورود و نه شکاف و روزنی برای دیدن دارد و نه راهی برای رفتن بر بالای خانهاش پیدا میکند.
هوش مصنوعی: زمانی که مردم با انرژی و محبت خود به او نور میبخشیدند، او به کمک دانش خود راه حلی پیدا کرد.
هوش مصنوعی: در پشت پرده، یکی از زمین و دیگری از آسمان وجود دارد.
هوش مصنوعی: برو و هر کدام از مشکلها و سختیها را تنها شناسایی و حل کن، مانند آنکه ویس را به خوبی پرستاری کنی.
هوش مصنوعی: کفش آن کوه نقرهای به زمین افتاد و او همانند پرندهای تندپرواز به جلو حرکت کرد.
هوش مصنوعی: وقتی که پرنده از پرده بیرون پرواز کرد، باد آن را از روی لعل و گلویش به سمت بام برد.
هوش مصنوعی: مردی بیسر و پا، بدون هیچ پوششی، به حالتی رها مانده و درختی که در این وضعیت فروریخته، برف را به خود جذب کرده است.
هوش مصنوعی: گوشوارهی او در گوشش باقی مانده و زیبایی چهرهاش را به خوبی نشان میدهد، حتی با وجود اینکه آن گوشواره شکسته است.
هوش مصنوعی: پس آنگاه به سرعت بهسوی باغ رفت، در حالی که احساساتی پرشور و دلش پر از آتش اشتیاق بود.
هوش مصنوعی: در گوشهای از چادرش را بست و سپس با دستانش به آن زد و از آن خارج شد.
هوش مصنوعی: او دامنش را به پارههای خشت گرفت و قبا بر تنش به صورت پارهپاره درآمد.
هوش مصنوعی: هرچند که نشستن در آنجا راحت و آسان بود، اما وقتی او تلاش کرد و دو پایش را حرکت داد، به درد آمد.
هوش مصنوعی: شلوار او مانند بند کمرش پاره شده و جدا گشته است.
هوش مصنوعی: او نه لباس به تن دارد و نه زینتی بر تنش است؛ به طور کلی همه چیز را از دست داده است.
هوش مصنوعی: در باغ میگردی و بهدنبال دوست هستی، در حالی که برهنهپا و آزاد به سمت هر مرزی میروی.
هوش مصنوعی: چشمش پر از اشک و خون است و از پایش نیز میگفتی که از این بخت بد، در عذاب است. وای بر حالش!
هوش مصنوعی: کجا باید به دنبال محبوبی بگردم که زیباییاش بینظیر باشد؟ کجا باید به دنبال فصل عشق و محبت بگردم؟
هوش مصنوعی: بهتر است که بیدلیل و بیجهت به دنبال چیزی نباشیم، زیرا نمیتوانم در تاریکی شب، نور خورشید را پیدا کنم.
هوش مصنوعی: ای باد شبانه، به خاطر دوستی، لطفاً مدتی از رنج و سختی من بکاه.
هوش مصنوعی: اگر در جمع بیدلان هستی، من نیز از دلهای آگاه و مَحبّتورز هستم. یکی از این دلها را برای من ببخش.
هوش مصنوعی: اگر پای تو به جهان صدمه بزند، پای نازک من آسیب نخواهد دید.
هوش مصنوعی: نه نیازی به سفر طولانی داری و نه باید زحمتی سخت و طاقتفرسا متحمل شوی.
هوش مصنوعی: بر سر دو گل نسرین عبور کن؛ یکی از آنها نمایان است و دیگری از دل من پنهان.
هوش مصنوعی: به اطراف خود نگاهی بینداز و ببین آیا میتوانی کسی را پیدا کنی که مانند من، اینقدر دیگران را شرمسار و رسوا کرده باشد.
هوش مصنوعی: هزاران راز و رمز را فاش کرد و در میانه راه، آنها را رها کرد.
هوش مصنوعی: اگر هزاران دل را تقسیم کنم، از جایی برمیخیزم و به خاطر دوری، فریاد میزنم تا با آن آتش ایجاد کنم.
هوش مصنوعی: وضعیت مرا ببین چگونه است، در حالی که به خاطر عشق و وابستگی به شدت رنج میبرم و دچار رسوایی و اندوه هستم.
هوش مصنوعی: در میان انواع سختیها و مشکلات، با بیحوصلگی و بدون لذت زندگی میکنم و در برابر انواع بیمهریها، بدون صبر و آرامش به سر میبرم.
هوش مصنوعی: پیام من را به کسی برسان که چهرهای زیبا دارد، زیرا او با زیباییاش فضایی خوب و دلپذیر ایجاد میکند.
هوش مصنوعی: از او عطر مشک میسازم و بر گلهای نازک مینوازم، و از من بوی خوش عطر و سایهی گلی را میبینید.
هوش مصنوعی: بگو ای بهار دلانگیز، تو سزاوار زیبایی و شادی در باغ هستی.
هوش مصنوعی: ای خورشید درخشان و دلربا، بگو که چطور به زیبایی و قدرتی چون فرمانروایی دست یافتهای؟
هوش مصنوعی: آتش در وجود من زبانه میکشد و به تاریکی شب، هم در بالای سرم و هم در اطرافم پراکنده شده است.
هوش مصنوعی: با من که دلی شکستهام، همدردی نکرده و با این مسکین هم مهربانی نداشتهاست.
هوش مصنوعی: بخت بد من باعث شده که از دنیا دور باشم و در حالی که همه در خوابند، من بیدار و بیخواب ماندهام.
هوش مصنوعی: اگر من از دنیا رفتهام یا دیگر در این جهان نیستم، پس چرا مانند دیگران احساس نمیکنم؟
هوش مصنوعی: در دل ناامیدی و بدشانسی خود فریاد میزنم، کاش مادر به من بچهای با دل خوش و بخت خوب میآورد.
هوش مصنوعی: تو از من پرسیدی چرا به اینجا نمیآیی، حالا من آمدهام و تو کجایی؟
هوش مصنوعی: چرا به سراغ من نمیآیی؟ از چه چیزی میترسی؟ چرا حال و روز گرفتاریم را نمیپرسیدی؟
هوش مصنوعی: اگر از ملاقات تو ناامید شوم، تیر درد در جانم باقی میماند.
هوش مصنوعی: اگر به جای چهرهی تو ماه را ببینم، میفهمم که در واقع در عمق تاریکی فرو رفتهام.
هوش مصنوعی: اگر به جای موهایت، عطر مشک از من بگیرد، من خاک سارا را بوسه میزنم.
هوش مصنوعی: اگر به جای بوسههای دو لبت، جرعهای از می ناب تو را بیابم، چقدر خوشحال میشوم که این هم جان من را میگیرد.
هوش مصنوعی: عزیز من، تو برای من نه بوی خوش و گرانبهایی هستی، و نه درمان و دارو برای دردهایم. تو برای من، شیرینی و شادی را به ارمغان میآوری.
هوش مصنوعی: دل من به خاطر زلفهای تو مثل مار گزیده شده و جانم به شدت در حال نزدیک شدن به لبهای توست.
هوش مصنوعی: عشق تو برای من مانند تریاک است که جانم را میگیرد، لبهایت همانند خورشید، خوشبختی من را روشن میکنند و چهرهات منبع روشنی و سعادت من است.
هوش مصنوعی: بایست بگویم که امشب روزگار من بد پیش میرود. کجایی؟ چرا ارتباط من با تو قطع شده است؟
هوش مصنوعی: مرا ببخش اگر اشتباهی کردم، چرا که نه تو به من رحم میکنی و نه دوستان و دشمنان من.
هوش مصنوعی: کجایی ای روشنی بخش شب، چرا از سمت غروب نمیآیی؟
هوش مصنوعی: چشمانداز زیبای کوه که مانند آینهای نقرهای است، در دل من حسهای مختلف غم و اندوه را به وجود میآورد.
هوش مصنوعی: دنیا مانند آهنی است که زنگ زده و در کنار من، جان من نیز در حال رنج و عذاب است.
هوش مصنوعی: دل من از دست رفته و معشوقم از من دور است، دو عاشق هر دو بدون دل مانده و به حال خود رها شدهاند.
هوش مصنوعی: به ما کمک کن تا با شکوه و جلال تو راه درست را پیدا کنیم و با روشنایی تو هدایت شویم.
هوش مصنوعی: تو ماه هستی و معشوق من هم مانند ماه است. بدون چهرههای شما، جهان بر من تاریک و بینور است.
هوش مصنوعی: خدایا، به من بیچاره رحم کن و اجازه بده تا آن دو ماه را ببینم.
هوش مصنوعی: یکی از مهها به نور و روشنایی معروف است، و دیگری به شکوه و عظمت خود شناخته میشود.
هوش مصنوعی: یک نفر را در جایگاه برج آسمانی قرار دادهاند و نفر دیگری را در موقعیت تخت و سوارکاری و میدان نبرد.
هوش مصنوعی: وقتی نیمی از سپاه شب فرا رسید، ماه درخشان از سمت شرق طلوع کرد.
هوش مصنوعی: مانند قایق نقرهای در عمق دریا، مانند دستی نرم و لطیف در دست فرشته.
هوش مصنوعی: هوا به شدت آلوده و تیره است، همانطور که ویس از جان و روح خود پاک شده است.
هوش مصنوعی: دوست من همچون گل شکفتهای در میان گلها ظاهر شده است.
هوش مصنوعی: رنگ و بوی زیبایی و جوانی را در زلفهایش و چهرهاش مثل گلهای بنفشه و نسرین میبینم. این زیبایی همانند بالینی است که او روی آن خوابیده است.
هوش مصنوعی: ماه از سمت کوه به سمت آسمان آمد و ویس از فضای شبستان بهار بیرون آمد، بادی خوشبو و معطر از گلستان وزیدن گرفت.
هوش مصنوعی: از عطر ویس رامین بیدار شد و در کنار خود دراز کشیده، درخت سرو و گل یاسمن را دید.
هوش مصنوعی: دختری از جایش برخاست و پس از آن، دو زلفش را به گونهای گرفت که مانند عنبر خوشبو و دلانگیز بود.
هوش مصنوعی: مشک و عنبر با هم ترکیب شدند و به عنوان دو زیبایی در کنار هم، ماه کامل را در کنار خورشید به تصویر کشیدند.
هوش مصنوعی: گاهی از زلف او عطر خوشی بیرون میریزد و گاهی از لبان او شیرینی و طعمی دلپذیر جاری میشود.
هوش مصنوعی: لبهای هر دو مانند حرف "میم" مشابه هم هستند و بر هر دو مانند حرف "سیم" شباهت دارند.
هوش مصنوعی: دو درخت سمن با عطر خوش خود به هم پیچیدهاند، مانند دو پارچه دیبا که بر روی یکدیگر قرار گرفتهاند.
هوش مصنوعی: تو گفتی که شیر و شراب با هم ترکیب شدهاند یا اینکه گلنار و سوسن به هم تنیدهاند.
هوش مصنوعی: به خاطر شادی و خوشحالی آن دو، شب و روز سپری شده و روزشان به نوعی جشن و سرور تبدیل شده است.
هوش مصنوعی: هر شب، هزاران صدا از باغ گلها به گوش میرسد که همه در ستایش عشق آنهاست.
هوش مصنوعی: لاله به دلیل خوشحالیشان میخندد و در دستش یک پیالهی یاقوتی دارد.
هوش مصنوعی: گلی از آنها گرفته شده که زیبایی و خوشی آن همانند نرگس تازه و لطیف است.
هوش مصنوعی: وقتی که دوستان رازهایشان را با هم در میان گذاشتند، با شادی و خوشی به یکدیگر محبت کردند.
هوش مصنوعی: زمانه به ما چهره زشت خود را نشان داد و به وسیله درد و رنج، ما را وادار کرد که از لذتها وداع کنیم.
هوش مصنوعی: صبح زود، کار آنها به گونهای شد که باغش به پاییگاه هردوان تبدیل گردید.
هوش مصنوعی: چرا در دنیای پر از زشتیها، گوش به مهربانی و خوبیها دادهای؟ گویی دنیا در اصل از گوهر و ارزشها خالی شده و زشتکاریها در آن حاکماند.
هوش مصنوعی: هیچکس در نزد او حس شرم و احترام ندارد، چرا که او نه مهر و محبت دارد، نه ارزش و اعتبار، و نه شرم و حیا.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.