گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

پس آنگه گرد کرد از مرو یکسر

به زودی هر چه اشتر بود و استر

سراسر گنجهای شاه برداشت

وزان یک رشته اندر گنج نگذاشت

به مرو اندر درنگش بود دو روز

به راه افتاد با گنج و دل افروز

نشانده ویس را در مهد زرین

چو مه به‌میان هفت‌اورنگ و پروین

شتر در پیش و استر ده هزاری

نبد دینار و گوهر را شماری

همی آمد به راه اندر شتابان

گرفته روز و شب راه بیابان

به یک هفته دو هفته ره همی راند

به دو هفته بیابان باز پس ماند

چو آگه شد شه از کردار رامین

چنان افروز رامین بُد به قزوین

ز قزوین در زمین دیلمان شد

درفش نام او بر آسمان شد

زمین دیلمان جاییست محکم

بدو در، لشکری از گیل و دیلم

به تاری شب ازیشان ناوک انداز

زنند از دور مردم را به آواز

گروهی ناوک و ژوپین سپارند

به زخمش جوشن و خفتان گذارند

بیندازند ژوپین را گه تاب

چو اندازد کمان‌ور تیر پر تاب

چو دیوانند گاه کوشش ایشان

جهان از دست ایشان شد پریشان

سپر دارند پهناور گه جنگ

چو دیواری نگاریده به صد رنگ

ز بهرِ آنکه مرد نام و ننگند

ز مردی سال و مه با هم به جنگند

از آدم تا به اکنون شاه بی‌مر

کجا بودند شاه هفت کشور

نه آن کشور به پیروزی گشادند

نه باژ خود بدان کشور نهادند

هنوز آن مرز دو شیزه بمانده‌ست

برو یک شاه کام دل نرانده‌ست

چو رامین شد در آن کشور به شاهی

ز بخت نیک دیده نیکخواهی

همانگه چرم گاوی را بگسترد

چو پنجه بدره سیم و زر برو کرد

یکی زرینه جامش بر سر افگند

به زرین جام سیم و زر پراگند

که هم دل بود وی را هم درم بود

هوادار و هوا خواهش نه کم بود

چو از گوهر همی بارید باران

شکفته گشت بختش را بهاران

همانا بیش بود او را سپاهی

ز برگ و ریگ و قطر آب و ماهی

جهان یکباره گرد آمد بَرو بر

نه بر رامین که بر دینار بی‌مر

بزرگانی که پیرامُنْش بودند

همه فرمانْش را طاعت نمودند

چو کشمیر و چو آذین و چو ویرو

چو بهرام و رهام و سام و گیلو

شهان دیگر از هر جایگاهی

فرستادند رامین را سپاهی

چنان شد لشکر رامین به یک ماه

که تنگ آمد بریشان راه و بیراه

سپهدار بزرگش بود ویرو

وزیر و قهرمانش بود گیلو