گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

بجست از خواب زرد و تیغ برداشت

کجا چون شیر در کوشش جگر داشت

چو پیل مست با رامین برآویخت

بیامد مرگ و از جانش درآویخت

مرو را گفت رامین تیغ بفگن

که بر جانت گزندی ناید از من

منم رامین ترا کهتر برادر

منه جان را ز بهر کین بر آذر

بیفگن تیغ و دستت بند را ده

که بند از مرگ و از کشتن ترا به

سپهبد چون شنید آواز رامین

ز کین دل سیه گشتش جهان‌بین

زبان بگشاد بر دشنام رامین

به زشتی برد نیکو نامش از کین

به رامین تاخت چون شیر دژآگاه

بزد شمشیر بر تارکْش ناگاه

سبک رامین سپر افگند بر سر

یکی نیمه سپر بفگند خنجر

بزد رامینه تیغی بر سر زرد

چنان زخمی که مغزش را به در کرد

سرش یک نیمه با یک دست بفگند

ز خونش سرخ گل بر گل پراگند

چو زین سان کشته شد زرد نگون بخت

شد اندر دز نبرد دیگران سخت

نیامد ماه چرخ از ابر بیرون

ز بیم آنکه بر رویش چکد خون

به هر بامی فگنده کشته‌ای بود

به هر کویی ز کشته پشته‌ای بود

بسا کز بارهٔ کُندِز بجستند

ز بیم مرگ و از وی هم نرستند

بسا کز کین دل پیگار کردند

ز بهر ویس و هم جان را نبردند

عدو در هر کجا بد گشت مسکین

شب بدخواه بود و روز رامین

سه یک رفته زشب گیتی چنان کرد

که یکسر بود رفته دولت زرد

شبی رنگش سیه همچون جوانی

به رامین داد کام جاودانی

اگرچه داد وی را گنج و گوهر

ندادش تا ازو نستد برادر

جهان را هرچه بینی اینچنین است

به زیر نوش مهرش زهر کین است

گلش با خار و نازش با غمانست

هوا با رنج و سودش با زیانست

چو رامین دید وی را کشته بر خاک

همانگه جامه را بر سینه زد چاک

همی گفت آوخ ای فرخ برادر

مرا با جان و با دیده برابر

به خنجر باد دست من بریده

به زوبین باد ناف من دریده

چرا چون تو برادر را بکشتم

که بشکستم به دست خویش پشتم

اگر یابم هزاران زر و گوهر

کجا یابم دگر چون تو برادر

چو رامین مویه بر کشته بسی کرد

همان بی سود اندوهش بسی خورد

نه جای مویه بود و گرم خوردن

که جای رزم بود و نام کردن

چو زرد از شور بختی بی روان شد

رمه در پیش گرگان بی شبان شد

به سان خطبه خوانی بود خنجر

که او را مغز گردان بود منبر

به شاهی خطبهٔ رامین همی کرد

بر آن خطبه فلک آمین همی کرد

شبی بود آن شب از شبهای نامی

چو مهر ویس بر رامین گرامی

چو شب تاریک بُد بخت بداندیش

بشد شبگیر با دلهای پر نیش

چو روز آمد برآمد بخت رامین

بزد بر گیتی از شاهیش آذین

جهان افروز رامین بامدادان

ز بخت خویش خرم بود و شادان

نشسته آشکارا با دلارام

دلش خودرای گشته بخت خودکام