گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

چو لشکرگاه زد خرم بهاران

به دشت و کوهسار و جویباران

جهان از خرمی چون بوستان شد

زمین از نیکوی چون آسمان شد

جهان پیر برنا شد دگر بار

بنفشه زلف گشت و لاله رخسار

چو گنج خسروان شد روی کشور

ز بس دیبا و زر و مشک و عنبر

هزار آوا زبان بگشاد بر گل

چو مست عاشق اندر بست غلغل

بنفشه‌ستان دو زلف خویش بشکست

چو لاله‌ستان وقایه سرخ بربست

به دشت آمد ز تنگ کوه نخچیر

برون آمد بهار از شاخ شبگیر

عروس گل بیامد از عماری

ببرد از بلبلان آرامگاری

چو گل بنمود رخ را، هامواره

فلک بارید بر تاجش ستاره

ز باران آب گیتی گشت میگون

به عنبر خاک هامون گشت معجون

ز خوشی باغ همچون دلبران شد

ز خوبی شاخ همچون اختران شد

هوا نوروز را خلعت برافکند

ز صد گونه گهر بر گل پراگند

نشاط باده خوردن کرد نرگس

چو گیتی دید چون شاهانه مجلس

گرفتش جام زرین دست سیمین

چنان چون دست خسرو دست شیرین

صبا بردی نسیم یار زی یار

چو بگذشتی به گلزار و سمن زار

هوا کردی نثار زر و گوهر

چو بگذشتی نسیم گل بَرو بر

بشستی پشت گور از دست باران

زدودی زنگ شاخ از جویباران

چنان رخشنده شد پیرامن مرو

که گفتی ششتری بد دامن مرو

ز باران خرمی چندان بیفزود

که گفتی قطر باران خرمی بود

به چونین خوش زمان و نغز هنگام

که گیتی تازه بود و روز پدرام

شهنشه کرد با دل رای نخچیر

که بود آنگاه شهر و خانه دلگیر

سبک لشکرشناسان را فرستاد

که و مه لشکرش را آگهی داد

که ما خواهیم رفتن سوی گرگان

گرفتن چند گه خوگان و گرگان

پلنگان را در آوردن ز کهسار

نهنگان را ز بیشه کردن آوار

سیه گوشان و یوزان را گشادن

از آهو هر دوان را قوت دادن

چو آگه گشت ویس از رفتن شاه

به چشمش گاه شادی گشت چون چاه

به دایه گفت ازین بتر چه دانی

کجا زنده نخواهد زندگانی

منم آن زنده کز جان سیر گشتم

به صد جا خستهٔ شمشیر گشتم

به گرگان رفت خواهد شاه موبد

که روزش نحس باد و طالعش بد

مرا چون صبر باشد در جدایی

ازین پتیاره چون یابم رهایی

اگر رامین بخواهد رفت با شاه

دلم با او بخواهد رفت همراه

چو فردا راه برگیرد مرا وای

که رخشش پاک بر چشمم نهد پای

به هر گامی ز راهش رخش رامین

مرا داغی نهد بر جان شیرین

چو گردم دور از آن شاه جوانان

مرا بینی به ره چون دیدبانان

نگه دارم رهش را چون طلایه

ز چشم خویشتن سازم سقایه

گهی از وی غریبان را دهم آب

گهی یاقوت و مروارید خوشاب

مگر دادار بنیوشد دعایی

بگرداند ز جان من بلایی

بلایی نیست ما را بدتر از شاه

که بدرایست و بدگویست و بدخواه

مگر یابم ز دست او رهایی

نیابم هر زمان درد جدایی

کنون ای دایه رو تا پیش رامین

بگو حالم که چونانست و چونین

بدان تا خود چه خواهد کرد با من

ز کام دوستان وز کام دشمن

اگر فردا بخواهد رفت با شاه

حدیث زندگانی گشت کوتاه

بگو با آن همه درد جدایی

که خواهد بود زنده تا تو آیی

نگر تا روی را از من نتابی

که تا آیی مرا زنده نیابی

ز بهر آنکه تا مانی به خانه

به دست آور ز گیتی یک بهانه

مرو با شاه و ایدر باش خرم

تو بی غم باش او را دار در غم

ترا باید که باشد نیک بختی

مرو را سال و مه کوری و سختی

بشد دایه همان گه پیش رامین

نمک کرد این سخن بر ریش رامین

پیام ویس یک یک گفت با رام

تو گفتی ناوَکی بود آن نه پیغام

گرفت از غم دل رامین تپیدن

سرشک خونش از مژگان چکیدن

زمانی بر جدایی زار بگریست

ز بهر آنکه در زاری همی زیست

گهی رنج و گهی درد و گهی بیم

ز دست هجر دل گشته به دو نیم

پس آنگه گفت با دایه که موبد

ازین نه نیک با من گفت و نی بد

نه خود گفت و نه آگاهی فرستاد

مگر وی را فرامش گشتم از یاد

گر ایدون کم بفرماید برفتن

بهانه آنگهی شاید گرفتن

چو او شد من به مرو اندر بپایم

بهانه سازم از درد دو پایم

مرا پوزش بود ناکردن راه

که گویم شاه بود از دردم آگاه

مرا نخچیر باشد رامش افزای

و لیکن راه نتوان کرد بی پای

گمان بردم که داند شهریارم

که من خود دردمند و زار وارم

ازین رویم نداد آگاهی راه

بماندم لاجرم بر گاه بی شاه

مرا گر راست آید این گمانی

بمانم در بهشت اینجهانی

چو دایه ویس را این آگهی داد

تو گفتی مژدهٔ شاهنشهی داد

بی انده شد روان مهرجویش

به بار آمد گل شادی ز رویش

چو گردون کوه را استام زر داد

زمین را نیز فرش پر گهر داد

خروش آمد ز دز رویینه خم را

درای و نای و کوس و گاودم را

بجوشیدند گردان و سواران

چو از شاخ درختان نوبهاران

همی آمد ز مرو انبوه لشکر

چنان کز ژرف دریا موج منکر

به پیش شاه رفت آزاده رامین

نکرده ساز ره بر رسم آیین

شهنشه پیش گردان دلاور

بدو گفت این چه نیزنگست دیگر

چرا بی ساز رفتن آمده‌ستی

دگر باره مگر نالان شده‌ستی

برو بستان ز گنجور آنچه باید

که مارا صید بی تو خوش نیاید

بشد رامین ز پیش شاه ناکام

چو ماهی کش بود صد شست در کام

چو رامین راه گرگان را کمر بست

تو گفتی گرگ میشش را جگر خست

به ناکامی به راه افتاد رامین

جگر خسته به تیر و دل به ژوپین

چو آگه گشت ویس از رفتن رام

برفت از جان او یکباره آرام

دلی خو کرده در شادی و در ناز

کنون چون کبگ شد در چنگل باز

غریوان با دل سوزان همی گفت

نوای زار بر نادیدن جفت

چرا تیمار تنهایی ندارم

چرا یاقوت بر رویم نبارم

نیابم یار چون یار نخستین

نکارم مهر همچون مهر پیشین

مرا بی دوست خامش بودن آهوست

گرستن بر جدایی سخت نیکوست

اگر باور نداری دایه دردم

ببین این اشک سرخ و روی زردم

سخن هست اشک من دیده زبانم

همی گوید همه کس را نهانم

به یک دل چون کشم این رنج و تیمار

که باشد زو همه دلها گرانبار

ز جان خویش نالم نه ز دلبر

که دلبر رفت او چون ماند ایدر

دل بی صبر چون آرام یابد

که با صبر این بلا هم برنتابد

چو رامین را بدید از گوشهٔ بام

به راه افتاده با موبد به ناکام

میانی چون کناغ پر نیانی

برو بسته کمربند کیانی

غبار راه بر زلفش نشسته

ز داغ دوست رنگ از رخ گسسته

نگار خویش را ناکرده پدرود

چو گمره در کویر و غرقه در رود

دل ویسه ز دیدارش برآشفت

در آن آشفتگی با دل همی گفت

درود از من نگار سعتری را

درود از من سوار لشکری را

درود از من رفیق مهربان را

درود از من امیر نیکوان را

مرا پدرود ناکارده، برفتی

همانا دل ز مهرم برگرفتی

تو با لشکر برفتی وای جانم

که آمد لشکری از اندُهانم

ببستم دل به صد زنجیر پولاد

همه بگسست و با تو در ره افتاد

اگر جانم بماند در جدایی

بگریم در جدایی تا تو آیی

فرستم میغها از دود جانم

درو آب از سرشک دیدگانم

کنم پر آب و سبزی جایگاهت

به باران گرد بنشانم ز راهت

کجا روی تو باشد چون بهاران

بهاران را بباید ابر و باران

چو رامین رفت یک منزل از آن راه

نبود از بی دلی از راه آگاه

ز بس اندیشها کش بود در دل

نبود آگاه تا آمد به منزل

به راه اندر همی نالید بسیار

نباشد بس عجب ناله ز بیمار

در آن ناله سخنهایی همی گفت

که آن گوید که تنها ماند از جفت

شبی چون دوش دیدم در زمانه

که بوسه تیر بود و لب نشانه

کنون روزی همی بینم چو امروز

که آهو گشت جانم عشق تو یوز

کجا شد خرمی و ناز دوشین

عقیق شکرین و دُرّ نوشین

ز دل شسته جفای سال چندین

حریرین سینه و دو نار سیمین

ز روی دوست بر رویم گلستان

شب تاریک ازو چون روز رخشان

شبی چونان بدیده دیدگانم

چنین روزی بدیدن چون توانم

نه روزست این که آتشگاه جانست

بلای روزگار عاشقانست

مبادا هیچ عاشق را چنین روز

ز سختی صبر پرداز و روان سوز

همانا گر بباشد دهر کیّال

بپیماید ازین یک روز صد سال

چو شاهنشه فرود آمد به منزل

به پیش شاه شد رامین بی دل

هزاران گونه بر رویش گوا بود

که اورا صبر و هوش ازتن جدا بود

نه رامش کرد با شاه و نه مِیْ خواست

بهانه کرد درد پا و برخاست

وزان پس روز تا شب همچنین بود

دلش گفتی که با جانش به کین بود

روان پر درد و رخ پر گرد بودش

همه تن دل همه دل درد بودش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode