گنجور

 
عارف قزوینی

ز عشق آتشِ پرویز آنچنان تیز است

که یک شَرارهٔ سوزان سوارِ شَبدیز است

سوارِ باد چو آتش شود کجا محتاج

دگر به نیشِ رکاب است و نوکِ مهمیز است

ز عشقِ آذرآبادگانم آن آتش

نهان به سینه و در هر نفس شَرَرریز است

چه سان نسوزم و آتش به خشک و تر نزنم

که در قلمروِ زردشت حرفِ چنگیز است

زبانِ سعدی و حافظ چه عیب داشت که‌اش

بَدَل به تُرک زبان کردی این زبان هیز است

رها کُنَش که زبانِ مغول و تاتار است

ز خاکِ خویش بتازان که فتنه‌انگیز است

دچارِ کشمکش و شرِّ فتنه‌ای زین آن

اِلَی‌الْاَبَد به تو تا این زبان گلاویز است

به دیوخوی «سلیمان نظیف» گوی که خوب

درست غور کن اَنقوره نیست تبریز است

ز استخوانِ نیاکانِ پاکِ ما این خاک

عجین شده است و مقدس‌تر از همه چیز است

صبا به مجلسِ خائن‌پرستِ تهران گوی

پناهِ عارف تبریزی است و تبریز است