گنجور

 
فضولی

بر جان ما جفای نکویان ز حد گذشت

اوقات ما میانه این قوم بد گذشت

سوز و گداز شمع ز رشک جمال تست

رست از همه عذاب کسی کز حسد گذشت

نشمرد از سکان خودم هیچ دلبری

بر من ز دلبران ستم بی عدد گذشت

در خون نشست مردم چشمم ز آرزو

هر گه که در خیال من آن خال و خد گذشت

گشتم مقید غم عشق تو از ازل

هرگز نمی توانم ازین تا ابد گذشت

عمرم گذشت لیک ندارم تأسفی

شادم باین که در غم آن سرو قد گذشت

ذوق وصال او ز فضولی دریغ نیست

اما بشرط آنکه تواند ز خود گذشت