گنجور

 
عارف قزوینی

جان از غم دوست رستنی نیست

زین دام هلاک جستنی نیست

آن فتنه که خاستی و برخاست

تا ننشینی نشستنی نیست

بگسست علاقه‌ای که‌اش من

پنداشتمی گسستنی نیست

از کردنِ توبه توبه کردم

این توبه دگر شکستنی نیست

آن سبزهٔ عشق کو نخورد آب

از چشمهٔ چشم رستنی نیست

از قحبه و هیز عشق و عفت

زینهار مجو که جستنی نیست