گنجور

 
انوری

به خدایی که بازگشت بدوست

که مرا بازگشت نیست به می

مگر از بهر حفظ قوت و بس

فارغ از چنگ و نای و بربط و نی

نکنم خدمت و نگویم شعر

گر جهان پر شود ز حاتم طی

جز که پیروز شاه عادل را

آنکه پیروزیست راتب وی

دگر آن کز دروغ باشم دور

فی‌المثل گر بود بادنی شیی

مگر اندر سه گونه حکم نجوم

چه بود پس کجا بود پس کی

نسگالم نفاق اگرچه جهان

پر شدست از سهیل تا به جدی

نه خیانت کنم نه اندیشم

انوری باش می‌چه‌گویی هی

خود کند هیچ‌کس که دیده بود

از پس سور مهر ماتم دی

بد نگویم بگو چرا گویم

ممتلی را بود که افتد قی

چون من از هیچ‌کس نباشم پر

اخطل آنجا همان بود کاخطی

نام کار دگر همی نبرم

که ندارند عاقلانش پی

که اگر گویم ار نه محفوظ است

عرق پاکم چنانکه نور از فی

دزد را نیک داند از کالا

پاسبان خلقته بیدی

ره ز نامرد گم شود بر مرد

ورنه پیدا شدست رشد از غی

خوار صحبت مباش تا باشی

صاحب صدهزار صاحب ری

قصه کوته شد آن کنم همه عمر

چونکه توفیق دادم ایزد حی

که اگر بر کفم نهی پس از آن

از ندامت رخم نیارد خوی

گر کنم خیره ارنه خود سوزم

گفته‌اند آخرالدواء الکی

این همه گفتم و همی گفتند

غضب و شهوت از سلول و ابی

عهده بر کیست این دعاوی را

همتم گفت قد ضمنت علی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode