گنجور

 
انوری

ای حکم ترا قضای یزدان

داده چو قدر گشادنامه

تو عمدهٔ ملکی و ممالک

لوحست و کفایت تو خامه

در خاک نهاده آب و آتش

پیش سخط تو بارنامه

در جنب کفت سیاه‌کامه است

حاشا فلک کبود جامه

آن شب که در آن جناب میمون

با عیش چنان مع‌الغرامه

در حجر گک نصیر خباز

بودیم چه خاصه و چه عامه

از چنگ خیال پر سماتی

وز باده دماغ پر شمامه

بر دست چپم یگانه‌ای بود

در کسوت جبه و عمامه

او را بطلب بگو چه کردی

ما را بدو وعده شادکامه

در آتش صبر چند باشم

ساکن چو سمندر و نعامه

این قصه چنین بر آب منویس

هم سرکه بده هم آبکامه