گنجور

 
نسیمی

ای بی خبر از حقیقت خویش!

از غصه بیش و کم دلت ریش

دیوت زده راه و کرده عریان

از کسوت عقل و دین و ایمان

در چنبر دیو کرده گردن

مستغرق ما و غره من

مغرور حیات پنج روزه

چون گوشه نشین به زهد و روزه

بر طول امل نهاده بنیاد

سرمایه عمر داده بر باد

با دیو قرین و از خدا دور

ابلیس صفت به زهد مغرور

جز محنت و حسرت و خسارت

حاصل نشود از این تجارت

دلداده به اهرمن چرایی؟

خالی ز محبت خدایی

سر پیش فکنده ای چو حیوان

رو کرده چو غول در بیابان

کارت شب و روز خورد و خواب است

فکرت همه کار ناصواب است

مشغول مشو به لذت جسم

تا گم نشوی ز صورت اسم

ای دور ز خانه طریقت!

بیگانه ز عالم حقیقت

با بحر وجود آشنا شو

جویای صفات و ذات ما شو

ما آب حیات و عین ذاتیم

ما نسخه عالم صفاتیم

ماییم رضای کبریایی

ماییم کتابت خدایی

ما سی و د حرف لایزالیم

ما مظهر ذات بی زوالیم

قایم به وجود ماست اشیا

بی هستی ما کجاست اشیا؟

بگشا نظر و جمال ما بین

حسن رخ و خط و خال ما بین

ماییم دم مسیح مریم

ماییم حروف اسم اعظم

ماییم طلسم گنج پنهان

ماییم به حق حقیقت جان

ماییم کلیم و طور سینا

ماییم لقا و عین بینا

ماییم کتاب و لوح و خامه

ماییم بیان عرش نامه

ماییم شراب و جام ساقی

ماییم اساس ملک باقی

در پرده دل چو غنچه پنهان

چون گل ز نسیم خویش خندان

چون سرو به گل ز عشق دلبر

پا رفته فرو و دست بر سر

ما نوح و سفینه نجاتیم

ما آب حیات کایناتیم

آن دلبر گلعذار ماییم

دل داده به یار و یار ماییم

ارخای عنان نفس کرده

مست از می جهل و می نخورده

ایام حیات کرده ضایع

نایافته ره به صنع صانع

در قلزم جهل گشته ای غرق

«بر» را از «هر» نکرده ای فرق

گم کرده ره صواب و دانش

در فکر جهان و این و آنش

چند از پی حرص و آز پویی

مهمل شنوی، گزاف گویی؟

در کار جهان چو بسته ای دل

زین ره نرسد کسی به منزل

تا کی غم خورد و خواب و شهوت

ای عشوه نفس کرده محوت!

چون واو شش است اوحد ذات

چون شش جهت از میانه برخاست

«اوحد» برود «احد» بماند

پیداست کز آن چه حد بماند

خوی ددی از مزاج بگذار

انسان شو و سر ز پیش بردار

بی کبر و نفاق و بی ریا شو

آیینه ذات کبریا شو

ماییم چو مصحف الهی

ماییم سفید و هم سیاهی

چون لاله کشیده داغ بر دل

چون سنبل زلف در سلاسل

از فضل خدای گشته فاضل

مقصود نسیمی کرده حاصل