گنجور

 
انوری

ای فلک قدری که در انگشت قدر و همتت

از شرف مهر فلک زیبد همی مهر نگین

هست یسر خادمان از خاتم تو در یسار

هست یمن چاکران از خامهٔ تو در یمین

مادحت را تا بدان رخ برفروزاند چو شمع

آن زهر کامی جدا چونان که موم از انگبین

آن نمی‌باید که آدم را برون کرد از بهشت

آن همی باید که با قارون فروشد در زمین