گنجور

 
انوری

روبهی می‌دوید از غم جان

روبه دیگرش بدید چنان

گفت خیرست بازگوی خبر

گفت خر گیر می‌کند سلطان

گفت تو خر نیی چه می‌ترسی

گفت آری ولیک آدمیان

می‌ندانند و فرق می‌نکنند

خر و روباهشان بود یکسان

زان همی ترسم ای برادر من

که چو خر برنهندمان پالان

خر ز روباه می‌بنشناسند

اینت کون خران و بی‌خبران