گنجور

 
انوری

گرچه شب سقطهٔ من هر که دید

پاره‌ای از روز قیامت شمرد

عاقبت عافیت‌آموز را

گنج بزرگست پس از رنج خرد

من چو نیم دستخوش آسمان

کی برم از گردش او دستبرد

نقش طبیعی سترد روزگار

نقش الهی نتواند سترد

پی نبری خاصه در این حادثه

تانشوی بر سر پی همچو کرد

واقعه از سر بشنو تا به پای

پای براین راه جه باید فشرد

سوی فلک می‌شدم الحق نه زانک

تا بشناسم سبب صاف و درد

منزلتت گفت شوی بنگری

تا کلهیت آید از این هفت برد

خاک چو از عزم من آگاه شد

روح برو از غم هجرم بمرد

حلم مرا باز برو دل بسوخت

راه نکو عهدی ویاری سپرد

از فلکم باز عنان باز تافت

بار دگر زی کرهٔ خاک برد