گنجور

 
انوری

گرفتم سر به پیمان درنیاری

سر جور و جفا باری چه داری

چو یاران گر به پیغامی نیرزم

به دشنامی چرا یادم نیاری

به غم باری دلم را شاد می‌دار

اگر عادت نداری غمگساری

من از وصلت فقع تا کی گشایم

چو تو نامم به یخ برمی‌نگاری

شمار از وصل تو کی برتوان داشت

تو کس را از شماری کی شماری

ترا گویم که به زین باید این کار

مرا گویی تو باری در چه کاری

تو داری دل که خواهد داد دادم

تویی یار از که خواهم خواست یاری

دل بی‌معنی تو کی گذارد

که این معنی به گوش اندر گذاری

ترا چه در میان غم انوری راست

تو بی‌معنی از این غم برکناری