الحق نه دروغ محتشم یاری
نازت بکشم که جان آن داری
ناز چو تویی توان کشید ای جان
با این همه چابکی و عیاری
با روی تو در تفکرم کایزد
از رحمتت آفرید پنداری
در عشق تو گردنان گردون را
گردن ننهم همی ز جباری
گر سر به فلک برم روا باشد
چون سر به کسی چو من فرود آری
چون عاشق زار تو شدم باری
از من مستان به خیره بیزاری
مفروش مرا چو کردم ای دلبر
غمهای ترا به جان خریداری
نگذارمت ار به جان رسد کارم
تا بیسببی مرا تو نگذاری
گر برگردم نه انوری باشم
از تو بدو صد ملامت و خواری
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
دیوی است جهان پیر و غداری
کهش نیست به مکر و جادوی یاری
باغی است پر از گل طری لیکن
بنهفته به زیر هر گلی خاری
گر نیست مراد خستن دستت
[...]
گردون نرهد ز تند رفتاری
گیتی ننهد ز سر سیهکاری
از گرگ چه آمدست جز گرگی
وز مار چه خاستست جز ماری
بس بی بصری، اگر چه بینائی
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.