گنجور

 
انوری

معشوق دل ببرد و همی قصد دین کند

با آشنا و دوست کسی این‌چنین کند

چون در رکاب عهد و وفا می‌رود دلم

بیهوده است جور و جفا چند زین کند

دل پوستین به گازر غم داد و طرفه آنک

روز و شبم هنوز همی پوستین کند

گوید که دامن از تو و عهد تو درکشم

تا عشق من سزای تو در آستین کند

از آسمان تا به زمین منت است اگر

با این و آن حدیث من اندر زمین کند

چیزی دگر همی نشناسم درین جز آنک

باری گمان خلق به یک ره یقین کند

بریخ نوشت نام وفا کانوری چرا

نامم ز بهر مرتبه نقش نگین کند

 
 
 
سیف فرغانی

چون قهرمان عشق تو با هر که کین کند

گر آسمان بود بدو روزش زمین کند

عشقت که کفر پیش وی ایمان کند درست

از حسن لشکر آرد وتاراج دین کند

خورشید روی تو که جهان چون بهشت ازوست

[...]

صائب تبریزی

اشکم همیشه خون به دل آستین کند

هر طفل را که روی دهی این چنین کند

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه