گنجور

 
انوری

زلفت چو به دلبری درآمد

بس کس که ز جان و دل برآمد

هم رایت خوشدلی نگون شد

هم دولت بی‌غمی سر آمد

دل گم نشود در آنچنان زلف

کز فتنه جهان به هم برآمد

کاندیشه به حلقه‌ایش درشد

کم گشت و چو حلقه بر در آمد

چشم سیه سپید کارت

در کار چنان سیه‌گر آمد

کز کبر به دست التفاتش

پهلوی زمانه لاغر آمد

چندان حذر من از غم تو

آوخ که غم تو بهتر آمد

در موکب ترکتاز غمزه‌ت

بشکست در دل و درآمد

بی‌رنگ رخ تو چون برد حسن

ماه آمد و در برابر آمد

هر خط که خریطه‌دار او داشت

در حسن همه مزور آمد

حسن تو چو شعر انوری نیز

گویی به مزاج دیگر آمد

 
 
 
سید حسن غزنوی

گلگون رخ یار من دریغا

کز جنگ زمانه در سر آمد

افسوس که نوبهار حسنش

بیرون شد و تیرمه درآمد

ماهش که بتافتی فروشد

[...]

مولانا

برخیز که ساقی اندرآمد

وان جان هزار دلبر آمد

آمد می ناب وز پی نقل

بادام و نبات و شکر آمد

آن جان و جهان رسید و از وی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه