گنجور

 
انوری

مرا گر چون تو دلداری نباشد

هزاران درد دل باری نباشد

چو تو یا کم ز تو یاری توان جست

چه باشد گر ستمکاری نباشد

مرا گویی که در بستان این راه

گلی بی‌زحمت خاری نباشد

بود با گرد ران گردن ولیکن

به هرجو سنگ خرواری نباشد

اگرچه پیش یاران گویم از شرم

کزو خوش خوی‌تر یاری نباشد

تو خود دانی که از تو بوالعجب‌تر

ستمکاری دل‌آزاری نباشد

چگونه دست یابد بر تو آن‌کس

کش اندر کیسه دیناری نباشد

چو اندر هیچ کاری پاسخ من

ز گفتار تو خود آری نباشد

اگر فارغ بود سنگین دل تو

ز بخت من عجب کاری نباشد