گنجور

 
انوری

مرا گر چون تو دلداری نباشد

هزاران درد دل باری نباشد

چو تو یا کم ز تو یاری توان جست

چه باشد گر ستمکاری نباشد

مرا گویی که در بستان این راه

گلی بی‌زحمت خاری نباشد

بود با گرد ران گردن ولیکن

به هرجو سنگ خرواری نباشد

اگرچه پیش یاران گویم از شرم

کزو خوش خوی‌تر یاری نباشد

تو خود دانی که از تو بوالعجب‌تر

ستمکاری دل‌آزاری نباشد

چگونه دست یابد بر تو آن‌کس

کش اندر کیسه دیناری نباشد

چو اندر هیچ کاری پاسخ من

ز گفتار تو خود آری نباشد

اگر فارغ بود سنگین دل تو

ز بخت من عجب کاری نباشد

 
 
 
انوری

ترا کز نیکوان یاری نباشد

مرا نزد تو مقداری نباشد

نباشد دولت وصلت کسی را

وگر باشد مرا باری نباشد

ترا گر کار من دامن نگیرد

[...]

عطار

ز مرگم گرچه تیماری نباشد

گلی را سوختن کاری نباشد

حکیم نزاری

ترا خود رسمِ دل داری نباشد

جز آیینِ جفا کاری نباشد

ازین ها به بده ما را کزین ها

که با ما می کنی یاری نباشد

مکن با اهلِ دل نا التفاتی

[...]

شیخ محمود شبستری

تو را با آخرت کاری نباشد

وزان بر جان تو باری نباشد

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه