گنجور

 
انوری

ای به گوهر تا به آدم پادشاه

در پناه اعتقادت ملک شاه

ستر میمونت حریم ایزدست

کاندرو جز کبریا را نیست راه

از سیاست آسمان بندد تتق

گرچه در اندیشه‌سازی بارگاه

ناوک عصمت بدوزد چشم روز

گر کند در سایهٔ چترت نگاه

پیش مهدت چاوشان بیرون کنند

آفتاب و سایه را از شاهراه

بر امید آنکه از روی قبول

رفعت چتر تو یابد جرم ماه

پوشد اندر عرصه‌گاه هر خسوف

کسوتی چون کسوت چترت سیاه

آسمان سرگشته کی ماندی اگر

با ثبات دولتت کردی پناه

گر وجود تو نبودی در حساب

آفرینش نامدی الا تباه

گر کسی انکار این دعوی کند

حق تعالی هست آگاه و گواه

قدر ملکت کی شناسد چرخ دون

شکر جودت کی گذارد دهر داه

منصب احمد چه داند کنج غار

قیمت یوسف چه داند قعر چاه

بوی اخلاقت بروم ار بگذرد

در حجاب جاودان ماند گناه

نسبت از صدق تو دارد در هدی

صبح صادق زان همی خیزد پگاه

گوهر افراسیاب از جاه تو

راند بر تقدیم آدم آب و جاه

خاک ترکستان ز بهر خدمتت

با گهر زاید همی مردم گیاه

خون کانها کینهٔ دستت بریخت

می‌چگویم کون شد بی‌دستگاه

از تعجب هر زمان گوید سخا

اینت دریا دست و کان دل پادشاه

ای ز عدل سرخ‌رویت تا ابد

کهربا را روی زرد از هجر کاه

عدل تو نقش ستم چونان ببرد

کز جهان برخاست رسم دادخواه

تا که دارد خسرو سیارگان

در اقالیم فلک ز انجم سپاه

در سپاهت بر سر هر بنده‌ای

از شرف سیاره‌ای بادا کلاه

تارک گردونت اندر پایمال

ابلق ایامت اندر پایگاه

سایهٔ سلطان که ظل ایزدست

بر سر این سروری بیگاه و گاه

بخت روزافزون و حزمت شب‌روت

جاودان دولت‌فزای و خصم کاه