گنجور

 
انوری

زندگانی ولی نعمت من باد دراز

در مزید شرف و دولت و پیروزی و ناز

باد معلوم خداوند که من بنده همی

نیستم جمله حقیقت چو نیم جمله مجاز

از موالید جهانم من و در کل جهان

چیست کان را متغیر نکند عمر دراز

از خلاف حرکت مختلف آمد همه چیز

اندرین منزل شادی و غم و ناز و نیاز

در بنی‌آدم چونان که صوابست خطاست

کو ز خاک است و همه خاک نشیبست و فراز

این معانی همه معلوم خداوند منست

چون چنین است به مقصود حدیث آیم باز

زیبد ار رمز دو از سر هوای دل خویش

پیش تو باز نمایم به طریق ایجاز

اولا تا که ز خدام توام نتوان گفت

که در کس به سلامی مثلا کردم باز

خدمت تو چو نمازست مرا واجب و فرض

به خدایی که جز او را نتوان برد نماز

پایم از خطهٔ فرمان تو بیرون نشود

سرم ار پیش تو چون شمع ببرند به گاز

در همه ملک تو انگشت به کاهی نبرم

تا نیابم ز رضای تو به صد گونه جواز

نیست بر رای تو پوشیده که من خدمت تو

از برای تو کنم نز پی تشریف و نواز

چون چنین معتقدم خدمت درگاه ترا

بهر آزار دلی از در عفوم بمتاز

درخیال تو نه بر وفق مرادت چو دهم

صورت ساحت من قاعدهٔ کینه مساز

گیرم از روی عیانش نتوان کرد عتاب

آخر از وجه نصیحت بتوان گفت به راز

قصه کوتاه کنم غصه بپردازم به

تا نجاتی بودم باشد ازین گرم و گداز

دی در آن وقت که بر رای رفیعت بگذشت

که فلان باز حدیث حرکت کرد آغاز

گرهی گشت بر ابروی شریفت پیدا

از سیاست شده با عقدهٔ گردون انباز

نه مرا زهرهٔ آن کز تو بپرسم کان چیست

نه گمانی که کند گرد ضمیرت پرواز

ساعتی بودم و واقف نشدم رفتم و دل

در کف غم چو تذروی شده در چنگل باز

گر به تشریف جوابم نکنی آگه از آن

دهر بر جامهٔ عمرم کشد از مرگ طراز

تا بود نیک و بد و بیش و کم اندر پی هم

تا بود سال و مه و روز و شب اندر تک و تاز

روز و شب جز سبب رافت و انصاف مباش

سال و مه جز ندب دولت و اقبال مباز

داده بر باد رضای تو فلک خرمن دهر

شسته از آب خسخای تو جهان تختهٔ آز

نامهٔ عمر ترا از فلک این باد خطاب

زندگانی ولی نعمت من باد دراز