گنجور

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
عطار

دوش آمد و گفت: ای شب و روزت غمِ من

هرگز نشوی تا تو توئی همدمِ من

من خورشیدم تو سایهای بر سرِخاک

تا محو نگردی نشوی محرَمِ من

کمال‌الدین اسماعیل

ای شادی آن عهد که بودت غم من

بودی شب و روز مونس و همدم من

در خاطر من نبدکه ناگاه چنین

تو کم ز منی گیری .و گیری کم من

آذر بیگدلی

آن کس که براز عشق شد محرم من

اکنون خواهم شبی شود همدم من

تا من غم او بشنوم و او غم من

من ماتم او گیرم و، او ماتم من

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه