آن خداوندی که او بر پادشاهان پادشاست
مستحق عُدّت و مجد و جلال و کبریاست
گر به دل خدمت کنی او را سزای خدمت است
ور بهجان اورا ثناگویی سزاوار ثناست
اوست معبودی به وصف لایزال و لم یزل
لم یَزَل او را سریر و لایزال او را سراست
زنده او را دان و هست او را شناس از بهر آنک
زندهٔ دایم وجود و هست جاویدان بقاست
حکم او بیعلت است و صُنع او بیآلت است
ذات او بیآفت است و ملک او بیمنتهاست
دانش او بیمحال و بخشش او بیعدد
گفته ی او بیمجاز و کرده ی او بیخطاست
از ازل گر بنگری پیوسته بینی تا ابد
قسمتی در هر چه خواهی حکمتی در هرچه خواست
آسمان نیلگون هست آسیای قدرتش
مردم اندر دور او چون گندم اندر آسیاست
ضربت خِذْلان او بر جان مرد مفسدست
شربت توفیق او بر جان مرد پارساست
لطف او بین هرکجا اسباب خلقی ساخته است
قهر او دان هرکجا احوال قومی بینواست
هرکه بدبخت است بیگانه است با اسلام و دین
نیکبخت آن است کاو با دین و اسلام آشناست
راستی و کژّی اندر راه توحیدست و شِرک
هر دو پیوسته نگردد کان جدا و این جداست
هرکه باشد همنشین شرک گیرد راه کج
وان که باشد همره توحید یابد راه راست
با هوای نفس کی باشد رضای حق روا
تا که عصیان در هوای نفس و طاعت در رضاست
قول و فعل خویش را درمعصیت منکر مشو
زانکه هفت اندام تو بر قول و فعل توگواست
سُخرهٔ ابلیس گشت و غرهٔ تَلْبیس شد
هرکه او در معصیت بِفْزود و از طاعت بکاست
گر تو در دنیا هزاران چاره و حیلت کنی
چیره گردد بر تو آخر هرچه از ایزد قضاست
با قضای چیره در دنیا چه جای حیلت است
با نهنگ شرزه در دریا چه جای آشناست
گر سلیمانی که جن و انس در فرمان توست
ور فریدونی که شرق و غرب سرتاسر تو راست
بهرهٔ تو زین جهان چون دامنت گیرد اجل
دهگزی کرباس و لختی خشت و چوب و بوریاست
خوف ما از عدل یزدان و رجا از فضل اوست
زانکه عدل او بلا و فضل او دفع بلاست
در دل مومن همی خوف و رجا باید بهم
مومن پاک است هرکاندر دلش خوف و رجاست
این جهان چون باغ و ما همچون نهالیم و درخت
رحمت و احسان او چون ابر و چون باد صباست
رحمت و حرمان خویش از فضل او داند همی
هرکه در رنجی گرفتار و به دردی مبتلاست
او نکوکارست اگر ما را عبادت اندک است
او خریدارست اگر ما را بضاعت کم بهاست
گر هُدیٰ خواهی گواهی ده که معبودت یکی است
وان یکی بییار و بیهمتا و بیچون و چراست
سَیّد اولاد آدم خاتم پیغمبران
مهتر عالم شفیع روز محشر مصطفاست
نایب پیشین او بوبکر و آنگاهی عمر
بعد ازو عثمان وبعد از وی علی مرتضاست
گر بر این دین و بدین مذهب ز دنیا بگذری
جای تو در جَنّهٔالفِردوس جای اولیاست
ای خداوندی که در وصف وجود جود تو
حجت سنی قوی و حاجت مومن رواست
بر ثنای حق معزی را دعا باید همی
زانکه مقصود معزی را ثنای حق دعاست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
یافت از یزدان ملک سلطان به شادی هرچه خواست
روز شادی روز ما سلطان دین سلطان ماست
بند شاهی کرد محکم راه دولت کرد پاک
چشم عالم کرد روشن کار گیتی کرد راست
وقت وقت رامش است و روز روز عشرت است
[...]
آن شنیدستی که روزی زیرکی با ابلهی
گفت کین والی شهر ما گدایی بیحیاست
گفت چون باشد گدا آن کز کلاهش تکمهای
صد چو ما را روزها بل سالها برگ و نواست
گفتش ای مسکین غلط اینک از اینجا کردهای
[...]
شاه را تاج ثنا دادم نخواهم بازخواست
شه مرا نانی که داد ار باز میخواهد رواست
شاه تاج یک دو کشور داشت لیک از لفظ من
تاجدار هفت کشور شد به تاجی کز ثناست
شه مرا نان داد و من جان دادمش یعنی سخن
[...]
یارب این مائیم و این صدر رفیع مصطفاست
یارب این مائیم و این فرق عزیز مجتباست
یارب این مائیم و این روی زمین یثرب است
کاسمان را هفت پشت از رشک یک رویش دوتاست
خوابگاه مصطفی و کعبه مان از پیش و پس
[...]
خوش ولایت ها که در تحتِ امورِ اولیاست
مصرِ استغنا و رومِ فقر و بغدادِ رضاست
بخشِ ایران قسمِ عشق و قسم توران بخش عقل
در میان آمویِ حکمت هم روان و هم رواست
هم خراسانِ سلامت هم عراق عافیت
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.