گنجور

 
اثیر اخسیکتی

بی روی تو، روی خرمی نیست

در عشق تو، جای بی غمی نیست

جز با سر زلف تو، فلک را

در شیوه ی جور، همدمی نیست

گفتی که بحکم توست، دل را

کاندر سخن تو محکمی نیست

بس محرومم ز خدمت تو

در شهر تو، رسم محرمی نیست

نقدی است شکرف عشوه ی تو

چندانکه همی دهی کمی نیست

مستانه توئی چنین، یک اهل

در هفت نشیمن ز می نیست

گشتیم بباغ دهر چون باد

یک شاخ بر آب خرمی نیست

خشک است نهال شادی ای چشم

دریاب که وقت بی نمی نیست

این ریش که بر دل است ما را

در ساختن است مرهمی نیست

یا، در عالم نماند مردم

یا رسم وفا و مردمی نیست

شک نیست که این رباط خاکی

منزلگه هیچ آدمی نیست

چتوان کردن اثیر میساز

«کز دهر امید خرمی نیست»