بی روی تو، روی خرمی نیست
در عشق تو، جای بیغمی نیست
جز با سر زلف تو، فلک را
در شیوهٔ جور، همدمی نیست
گفتی که به حکم توست، دل را
کاندر سخن تو محکمی نیست
بس محرومم ز خدمت تو
در شهر تو، رسم محرمی نیست
نقدی است شگرف عشوهٔ تو
چندانکه همی دهی کمی نیست
مستانه توئی چنین، یک اهل
در هفت نشیمن زَمی نیست
گشتیم به باغِ دهر چون باد
یک شاخ بر آب خرمی نیست
خشک است نهال شادی اِی چشم
دریاب که وقت بینمی نیست
این ریش که بر دل است ما را
در ساختن است مرهمی نیست
یا در عالم نمانْد مردم
یا رسم وفا و مردمی نیست
شک نیست که این رباط خاکی
منزلگه هیچ آدمی نیست
چتوان کردن اثیر میساز
«کز دهر امید خرمی نیست»