گنجور

 
اثیر اخسیکتی

با آنکه در میان دل آتش همی زنم

چون عود، در میان نفس خوش همی زنم

بر من زمانه همچو قفس گشت جرمم آنک

بلبل نهاد، زخمه دلکش همی زنم

گویم مگر، برون جهم از روزن عدم

پروانه وار، بال در آتش همی زنم

مرکب زتازیانه چو طفلان وآنگهی

لاف از سرای پرده و مفرش همی زنم

کردون مرا بمن بنمودست این دغل

بر اعتماد ناقد اغمش همی زنم

بر پشت پای چشم بیفکنده ام هنوز

زین روز لاف بال منقش همی زنم