گنجور

 
اوحدی

چشم جان بر اثرت می‌دارم

گوش دل بر خبرت می‌دارم

میکنم جای تو در جان، گر چه

گفتی: از دل بدرت می‌دارم

همچو خاکم بدر افگندی و من

روی بر خاک درت می‌دارم

دوش گفتی که: نداری سر من

به سر تو که سرت می‌دارم

به جفا خونم ازین بیش مریز

که به خون جگرت می‌دارم

دل ترا دوست‌تر از جان دارد

من از آن دوست‌ترت می‌دارم

سپری شد دلم، از بس که درو

ناوک دل سپرت می‌دارم

در تو بستم چو کمر دل، گفتی

کز میان زودترت می‌دارم

اوحدی وار در آیینهٔ دل

همچو نقش حجرت می‌دارم