گنجور

 
اثیر اخسیکتی

ره صد رهگذرت میدارم

چشم و دل بر اثرت میدارم

با همه بی خبری، هرچه کنی

لحظه لحظه، خبرت میدارم

تا سگ خویشتنم نامیدی

یزک بام و درت میدارم

در جهان دوستر از جان چه بود

من ازآن، دوست ترت میدارم

نقد کردم، ز رخ گوهر اشک

سر طوق و کمرت میدارم

چون خوری خون دل من بگذار

تا بخون جگرت میدارم

مردم چشم منی، در همه عمر

در حجاب نظرت میدارم

گفتیم خوار همی دار اثیر

خوار بادم اگرت میدارم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode