گنجور

 
اثیر اخسیکتی

پیمان شکنا بر سر پیمانت نمی بینم

طغرای وفا بر سر فرمانت نمی بینم

از تو کله ها دارم در خون دل آغشته

تا عرضه کنم بر تو خندانت نمی بینم

از غایت حسن تو در غیرت چشم خود

پیدات نمی یابم پنهانت نمی بینم

گرچه ز تو میگویم در گفت نمی آئی

ورچه بتوام زنده چون جانت نمی بینم

تا خود چه سواری تو کزغایت چالاکی

جز بر دل و بر دیده جولانت نمی بینم

در خوبی و چالاکی چون شعر اثیری تو

الا دل تنک او میدانت نمی بینم