گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اثیر اخسیکتی

ای بوجود تو زنده پیکر انعام

کرده جلال تو شهربند، بر اوهام

پشت کرم صدر دین که با نسب تو

یافت خجند افتخار بر همه اسلام

لمعه رای تو نور شمسه ی خورشید

طایر قدر تو طاق گنبد اجرام

سوخته خرمن چو ماه خوشه چنی مر

در دم آن جرم دود بار شرر نام

خامه ی تو صوفیان عالم جان را

پرده در و پرده دار آمده چون شام

صبح گسل تیغ انتقام تو چون مرگ

شاخ شکن باد امتحان تو چون دام

مرد خلاف تو دل رمیده تر از مرغ

نام سخای تو مرد گیر تر از دام

پای تو بندد رکاب ذروه ی افلاک

داغ تو دارد سرین ابلق ایام

سر ز گریبان ز بدو کار برآورد

فکر سبک پای تو ز دامن انجام

نقش قدر پیش چشم ذهن تو ظاهر

رخش قضا زیر ران همت تو رام

با تو اگر برکشد سپهر سر از جور

میل کشندش بهر دو چشم چو بادام

جاه تو در عالمی که دامن دورش

بسته نگردد ز سایه ی سحر و شام

لطف تو جان بخش چون مجالست خاص

قهر تو خونخوار چون مخالفت عام

جرعه ی کین تو بدگوار تر از یاس

طعمه ی مهر تو سازگار تر از کام

همچو هنر شاخ طاعت تو، ثمرده

همچو خرد خاک درگه تو نکو نام

طفل امل را که سیر شیر کف توست

موی ثناگوی سر برآرد از اندام

ای تو فلک جنبشی که خیمه برون زد

قدر تو آرامگه جنبش و آرام

گرچه برافراخت ساحت شرف تو

مجلس شاه جهان بزیور انعام

نور جلال تو، خلعتی است بسنده

کز تو برد هم چو سایه تا با بدکام

شاه مرصع کند قراب و لیکن

زیور اصلی ز معدن آرد صمصام

جسم ز جان یافت خلعت ار چه بصورت

کسوت ارواح گشت صدره اجسام

چون دگران پادشاه نز عملی تو

شیر بمنشور نیست والی آجام

از پُف هر ناقص این چراغ نمیرد

نور الهیش ضامن است باتمام

مهر چه غوغا کند چوچتر برافراخت

شهپر سیمرغ سرکشد ببر شام

هر سر کاو خاکپای هندوی تو نیست

همچو سر هندوانه باد، ز سرسام

ای نظرت درس کرده سخته اسرار

چون دهمت من زحال خویشتن اعلام

گشت مرا پایبازی زمن شوخ

سوخت مرا دستکاری فلک خام

زاغ سپید است باز فضل، بدان من

عزلت سیمرغ جسته ام ز پی نام

خدمت جهان کم کنم که فزون است

پایه نطقم ز قد کوته افهام

ندمت شاهان وقت را به سعادت

گردن سیلی بباید و لب دشنام

روغن فندق شده است مکرمت امروز

پسته صفت زان زبان کشیدم در کام

ایکه ز معماری دم قلم تو

تا ابد احکام یافت قلعه احکام

گرچه خدا را بود شفیع محال است

سجده ابدال در نشیمن اصنام

چون تو بدنبال چشم فکر به بینی

چهره ی آغاز از دریچه انجام

من چه دهم شرح کاین نتیجه بیک سال

چون شود اندر کنار دایه ی اکرام

دایره ی میم چرخ یک الف طبع

جز تو ندانم که لایق است بدین لام

هودج عیوق را ردای تو منجوق

لشکر تقدیر را ز علم تو اعلام

نام مریدت طراز خرقه برحبیس

مغز حسودت نیام خنجر بهرام