گنجور

 
مسعود سعد سلمان

ای آذر تو بافته از غالیه چادر

اندر دل عشاق ز دست آذرت آذر

زلفین تو ریحان دل عشاق تو جنت

دیدار تو خور دیده عشاق تو خاور

نه سرو سهی چون تو و نه لاله خودرو

نه طرفه چین چون تو و نه لعبت آذر

اندر دل عشاق تو آنست ز عشقت

کاندر دل حساد شهنشاه ز خنجر

سیف دول آن شاه که از رای رفیعش

گشتست جهان هنر و رادی انور

ای شاه سخی دست که درگاه سخاوت

لفظت درر افشاند دستت در و گوهر

ای شاه تو خورشیدی زیرا که چو خورشید

نور تو رسیدست به آفاق سراسر

لرزان شده از بیم سر تیغ تو فغفور

ترسان شده از هول سر گرز تو قیصر

تو شاه جهانگیری ای شاه جهاندار

تو خسرو صفداری ای خسرو صفدر

ای چتر تو را نصرت و تأیید شده یار

وی تیغ تو را فتح و سعادت شده یاور

در صدر چو خاقانی و در قدر چو هوشنگ

در عدل چو نوشروان در جنگ چو نوذر

حیران شود از وصف تو وصاف سخنگوی

عاجز شود از نعمت تو دانای سخنور

فرخنده کناد ایزد روی تو چو رایت

یار تو خداوند جهاندار کروگر

گه کار تو این نزهت و این کشتن کفار

در دست تو گه خنجر و گه زرین ساغر

رخسار نکوخواه تو چون لاله خود رنگ

رخسار حسود تو شده چون گل اصغر