گنجور

 
اهلی شیرازی

آب حیوان خوش بود و ان لعل لب زان خوشترست

در صفا آن لعل فاش از جوهر جان خوشترست

محمد

درج آن در دهان شد جان ما، دل خار خورد

از حسد کان در ز صد لؤلؤی عمان خوشترست

علی

می خوشست اما باشک همچو مرجانم اگر

گوشه چشم افکند مرجانش از آن خوشترست

حسن

سنبل او خوشه افشانید وه کافتاد ازو

دانه یی بر دامنش کز در غلطان خوشترست

حسین

آن پریوش زلف بر دامان فرو افکنده است

سنبل است آنطره و سنبل بدامان خوشترست

علی

مغز جوی از آخر علم محبت پوست چیست؟

اینسخن ایدل ز علم صد سخندان خوشترست

محمد

محو شد خون دل آخر در دو چشم از برق وصل

گرچه از شمع جمالش دیده گریان خوشترست

جعفر

در جفا گر بیحدست آن چشم باری پیش ما

این جفا از صد هزاران لطف و احسان خوشترست

موسی

از تف دل جان بود در موی او سر سایه اش

پیش آن خورشید رخ کز ماه تابان خوشترست

علی

ایصبا خاری بیار از راه او کان خار ره

بر شکسته دل ز صد گلزار رضوان خوشترست

محمد

روز رحمت شد دگرگون ریخت از دامن چو در

قطرها کان هر یک از چشم در افشان خوشترست

علی

میخورد از دست غم چشمم بسی سیلی ز عشق

تا کند پنهان نظر چون عشق پنهان خوشترست

حسن

حسرت آنسرو بی پایان و چشم آخر ندید

نخل قد یار خود کز سروبستان خوشترست

محمد

پیش چشم آن ابرو ار محرابی آرد بر مدار

چشم ازو اهلی که این از کفر و ایمان خوشترست