گنجور

 
سیف فرغانی

صحبت جانان بر اهل دل از جان خوشترست

عاشقانرا خاک کویش زآب حیوان خوشترست

چون زعشق او رسد رنجی بدل دردی بجان

عاشقان را رنج دل از راحت جان خوشترست

شاهباز عشق چون مرغ دلی را صید کرد

وقت اواز حال بلبل در گلستان خوشترست

دست اندرکار او به از قدم بر تخت ملک

پای در بند وی از سردر گریبان خوشترست

بنده رااز دست جانان خار غم در پای دل

ازگل صد برگ بر اطراف بستان خوشترست

دیده گریان عاشق دایم اندر چشم دوست

از تبسم کردن گلهای خندان خوشترست

گرچه از حنسست آن دلبر چو خورشید آشکار

عشق همچون ذره اند سایه پنهان خوشترست

آنچه اندر حق عاشق کرد معشوق اختیار

گر هلاک جان بود مشتاق راآن خوشترست

مور اگر در خانه خود انس دارد با غمش

خانه آن مور از ملک سلیمان خوشترست

وصل جانانرا چو دل بر ترک جان موقوف دید

جان بداذ وگفت کز جان وصل جانان خوشترست

تا بکیخسرو در ایران دیدها روشن شود

چشم رستم را زسرمه خاک توران خوشترست

سیف فرغانی درین ناخوش سرا با درد عشق

وقت این مشتی گدا از وقت سلطان خوشترست