گنجور

 
اهلی شیرازی

بی اختیار ماست که دل بیقرار ازوست

ما را چه اختیار بود از اوست

تا حسن آن پری است چنان بر قرار خود

تنها نه من که هرکه بود بی قرار ازوست

آه این چه نو گل است که در بوستان حسن

چون لاله هر که می نگرم داغدار ازوست

کس را بمهوشی نرسد ناز پیش او

جایی که آفتاب فلک شرمسار از اوست

چون آب دیده هر که نه پاکیزه دامن است

گر مردم دویده بود بر کنار ازوست

خاکسترست از آتش غم دل ولی هنوز

جان مرا بهر نفسی صد غبار ازوست

اهلی تو طالع دل ما بین کزین چمن

گل زان دیگران بود و زخم خار ازوست