گنجور

 
اهلی شیرازی

دی که آن کان نمک خنده بر این مجنون کرد

من چه گویم که چه با این جگر پرخون کرد

غرق خون گشته ام از دیدن آن مردم چشم

چکنم چشم خودم غرقه درین جیحون کرد

تا صبا یک گره از سنبل زلفش بگشاد

هر بمویی گرهی از دل ما بیرون کرد

عاشقان مست غم از آن می گلگون گشتند

هرچه با خسته دلان کرد لب میگون کرد

بخت آواره مرا در طلب گوهر وصل

در بیابان فنا همسفر مجنون کرد

گنجها زیر زمین دارم ازین سیم سرشک

کیمیای نظر دوست مرا قارون کرد

اهلی از سروقدان سبزه صفت خرم بود

آخرش سوخته برق ستم گردون کرد