گنجور

 
اهلی شیرازی

سبز لیلی وش من آنکه مرا مجنون کرد

نمک او جگر ریش مرا پر خون کرد

تا نشاط غم او در دل من جای گرفت

غم عالم همه از خاطر من بیرون کرد

چشم و ابروی خوشش گرچه دلم سوخت مپرس

آنچه با جان من آن لعل لب میگون کرد

گنج عشق است دلم از غم آن دانه خال

این چه گنجیست که موری چو مرا قارون کرد

ای رقیب اینهمه نخوت چه فروشی که بتو

گوشه چشم علی رغم من محزون کرد

هرکخ دید آن صنم آراسته همچون بت چین

نامسلمان بود ارقبله مه گردون کرد

کشتی می مده ای همنفس از دست که دوست

دیده اهلی دلسوخته را جیحون کرد