گنجور

 
اهلی شیرازی

سایه کی بر خاک من آن سر و چالاک افکند

شمع از آن نبود که هرگز سایه بر خاک افکند

من در عمری ز دلتنگی ندارم خنده یی

عاقبت چون پسته این غم بر دل چاک افکند

تا بکی گرد رهت باد از جبین من برد

کی بود کاین طوطیا در چشم نمناک افکند

دوزخی گردد هر آن منزل که من منزل کنم

بس که آهم آتشی در خاک و خاشاک افکند

با چنین آه جر سوزی که اهلی می‌کشد

گر نیابد کام خود آتش با افلاک افکند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode