گنجور

 
اهلی شیرازی

نصیب کوهکن از وصل دوست چون باشد

که سنگ تفرقه اش کوه بیستون باشد

ننالم از تو گرم جای لطف قهر کنی

که بر من این ستم از بخت واژگون باشد

کجا ز شوق وصالت سخن کنم با کس

گرم نه سرزنش از تهمت جنون باشد

مراد من بده و با رقیب هم منشین

که درد رشک ز نومیدی ام فزون باشد

تو آب خضری و لب تشنه چون زید بی تو

وگر زید مگر از گریه غرق خون باشد

کسیکه روی تو دید و نشست با تو دمی

تو خود بگو که دگر بی رخ تو چون باشد

پر است ساغر چشمم ز خون دل اهلی

اگرچه کاسه درویش سرنگون باشد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode