گنجور

 
صائب تبریزی

مرا امید نشاط از سپهر چون باشد

که ماه عید در او نعل واژگون باشد

چه خون که در دل نظارگی کند نگهش

بیاض نرگس چشمی که لاله گون باشد

عرق ز روی تو بی اختیار می ریزد

در آفتاب قیامت ستاره چون باشد

زبان عقل در اوصاف عشق کوتاه است

که صبحدم علم شمع سرنگون باشد

چنان که تنگی دلها به فراخور عقل

گشاد سینه به اندازه جنون باشد

فریب ساحل ازین بحر بیکنار مخور

که هر سفینه در او نعل واژگون باشد

چرا چولاله کنم شکوه تنک ظرفی

مرا که داغ درون زینت برون باشد

ز سنگ لاله دلمرده خیمه بیرون زد

چراغ زنده دلان زیر خاک چون باشد

فغان که دیده رهبرشناس نیست ترا

وگرنه ذره به خورشید رهنمون باشد

کجا زناله صائب دلت به درد آید؟

تو را که گوش به آواز ارغنون باشد

غنیمت است که غمخانه جهان صائب

غمی نداشت که از صبر ما فزون باشد

 
 
 
جهان ملک خاتون

دلم ز غصّه هجران همیشه خون باشد

ندانم عاقبت او ز عشق چون باشد

هوای زلف تو چندان دلم به سر دارد

که دایم از غم عشق تو سرنگون باشد

کسی که روی تو را دید و عشق با تو نباخت

[...]

جامی

لئیم اگر به شتر بخشدت عطا مستان

که این ز عادت اهل کرم برون باشد

قلاده ای که ز منت به گردنش بندد

هزار بار ز بار شتر فزون باشد

اهلی شیرازی

نصیب کوهکن از وصل دوست چون باشد

که سنگ تفرقه اش کوه بیستون باشد

ننالم از تو گرم جای لطف قهر کنی

که بر من این ستم از بخت واژگون باشد

کجا ز شوق وصالت سخن کنم با کس

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه